FRIEND
هیچ باور می کنی اسم اون چهار راهه باعث شد امروز به یاد روشنک جان بیافتم
اولین بار در مغازه ی آقا ارمنی بود که روشنک را دیدم و هفته ی بعدش با هم حسابی دوست شدیم و با فرهاد به درکه رفتیم و وقت برگشتن به خانه ی فرهاد در کوچه ساری رفتیم و سری به خمره زدیم .چقدر عرق خوری سه نفری حال داد. عاشق لهجه دارآبادی روشنک شده بودم. نسل در نسل در نیاوران و دارآباد بزرگ شده بودند. دختر ماه و خوش سر و زبانی بود که دل من و فرهاد را حسابی برده بود. یک دوست خوب و با حال که اصلن فکر نمی کردی دختر باشد مثل پسر بچه ها تخس و بازیگوش بود. باور می کنی یک بار دست و پاهای من و فرهاد را به تخت بسته بود و از خانه جیم شده بود. از خنده روده بر شده بودیم از دستش. پدر سوخته جوری بسته بود که دو ساعتی طول کشیده بود که دست وپایمان را باز کنیم
>>>
A few days ago going through facebook I came across this article a Chinese friend of mine had posted and it made me think of us ‘Iranian-Americans”:
>>>
At dawn, when from the quiet-house in the Castle of Novelty
the candle in the east projects its rays all around
>>>
POETRY
When mist of past clouds your heart
When memories pierce like swords heated in flame
When broken vows empty your soul
When there’s no one to be blamed
Your heart slams its doors
On enchantments of pure love
It no longer can fathom
Further pain or harder fall
>>>
(WITH INSCRIPTION OF ABDUL BAHA ON BOTH ARMS STATING 'CONFIRMED HAND OF THE CAUSE)
>>>