نانیتا


Share/Save/Bookmark

نانیتا
by Mahasti Shahrokhi
23-Jun-2008
 

فردای مسابقه فوتبال بین ایران و آمریکا برای جام جهانی، نانیتا تا مرا می بیند صورتم را می بوسد و به من تبریک می گوید. کمی گیجم. نانیتا چی را به کی دارد تبریک می گوید؟

می پرسم: نانیتا برای چی؟

- برای این که دیشب شما برنده شدید!

- ولی من که فوتبال بازی نمی کنم!

- من هم همین طور.

- "بنابر این ما هیچ وقت برنده نمی شویم." دارم به زور سعی می کنم حس ام را بیان کنم.

- آره ولی وقتی تیم آلمان برد همه به من تبریک گفتند!

- خب؟

- برای همین من هم به تو برنده شدن تان را برای ورود به جام جهانی تبریک می گویم.

- اوکی نانیتا! کمی فکر می کنم و بعد با گیجی اضافه می کنم: مرسی نانیتا!

نانیتا به صورت ژنتیک تبعیدی یا مهاجر است. درختی است که ریشه اش در اوکراین پا گرفته است. مادر بزرگها و پدربزرگهایش از هجوم سوسیالیزم شوروی به آلمان گریخته اند، پس خاکشان را عوض کرده اند و ساکن آلمان شده اند. پدر و مادرش در جوانی جنگ دوم جهانی را در آلمان دیده اند و پشت سر گذاشته اند. نانیتا در بیست سالگی عاشق یک فرانسوی (که می گویند بانکدار بوده یا کارمند بانک؟) شده و دنبالش از آلمان آمده به فرانسه یعنی و باز خاکش را عوض کرده است. چند سالی با هم زندگی کرده اند و نشده دیگر. عشق تمام شده و ته کشیده ولی فرانسه تمام نشده و خاکش شده، حالا اینجا وطن کرده و فقط کارمند ساده ای در موزه است. با از هم پاشیده شدن دولت اتحاد جماهیر شوروی و تبدیل شدنش به جمهوری های کوچک، ناگهان نانیتا صاحب ارثیه و ملک و قصر مادر بزرگها یا پدربزرگهایش در اوکراین شد.

- می دونی پولش را نداشتیم که مخارج شارژ قصر را تأمین کنیم. من و برادرم یک هفته رفتیم و مهمان شهرداری اوکراین بودیم و قصرمان را به شهرداری واگذار کردیم. آنها پولش را نداشتند که قصر را از ما بخرند ولی با ما خیلی مهربان بودند و قصر را به رایگان از ما پذیرفتند و برای یک هفته به ما جایی برای خوابیدن دادند. ما نگران بودیم که اگر قصر را نپذیرند چطور نگه اش داریم؟ خوشبختانه قبول کردند. می دانی مخارج شارژ یک قصر بالاست و مرا مجسم کن با یک حقوق کارمند موزه و شش گربه و.... نانیتا با قصری از دست رفته در پشت سر و شارژ شش گربه ولگرد در پیش رو، دارد برنده شدن مرا در مسابقه فوتبال دیشب تبریک می گوید!

فوتبال؟ جام جهانی؟ - در زندگیم بیش دو مسابقه فوتبال ندیده ام. اولین فوتبال زندگیم را در دوران نوجوانی در باشگاه آرارات دیدم. رفته بودم دوستم را ببینم و آنها خانوادگی می رفتند فوتبال ببینند و مرا هم به زور به دیدن اولین مسابقه ی فوتبال زندگیم بردند. دومین مسابقه ی زندگیم: همین دیشب بود، مسابقه بین ایران و آمریکا برای جام جهانی!

دیشب به دستور رئیس کل، خیلی زودتر از همیشه، ساعت شش عصر تعطیل کردیم و به خانه برگشتیم چون احتمال می رفت که پس از مسابقه شهر شلوغ شود و تماشاگران خشمگین و یا ناراضی بزنند و شیشه ها را بشکنند و موزه با اینهمه آثار هنری بی نظیر، خرد و خاکشیر بشود و آسیب ببیند. برای همین از سر احتیاط رئیس مان دستور تعطیل و بستن درهای ساختمان را داده بود. در ثانی مسابقه ی دیشب، مسابقه ی بسیار حساسی بود. همه می خواستند مسابقه را ببینند و خیلی ها برای دیدن مسابقه روی اکران غول پیکر، به سمت دیوار شهرداری که در نزدیکی ساختمان موزه قرار داشت می آمدند و بعد از مسابقه راه بندان پیش می آمد و دیشب کسی نبود که بیش از فوتبال به هنرهای تجسمی مدرن و معاصر علاقمند باشد. نمونه اش خود من! در نتیجه دیشب در بازگشت به خانه، من هم نشستم پای تلویزیون و مسابقه فوتبال ایران و آمریکا را دیدم. دیشب ایران در فوتبال دو به یک از ابرقدرت آمریکا برده بود! یعنی واقعاً ما از لحاظ سیاسی و اقتصادی هم از آمریکا برده بودیم؟

الان که اینها را می نویسم فرانسه در جام فوتبال اروپایی باخته است و ما برنده نخواهیم شد ولی کافیست اسم فوتبال بیاید تا من یاد باشگاه آرارات و نانیتا و مسابقه ایران و آمریکا بیفتم. دیشب که از سر کار برمی گشتم نرسیده به مترو دختر جوانی را دیدم که پرچم پرتغال را مانند شنلی بر دوش انداخته بود و قیافه شان دمغ و پکر به نظر می رسید. یکی از دو مردی که پشت سر می آمدند با خنده به دختر گفت: "نبردیم ها!" در لحنش بدجنسی نبود. فرانسه باخته بود، پرتغال باخته بود ولی آلمان برده بود و من زود باز به یاد نانیتا افتادم و خودم را در آلمانی بودنش و برنده بودنش سهیم دانستم، حسی که هیچ مقابل دو کوزن آلمانی ام (پسرهای عموجواد و همسرش اریکا) ندارم. شاید کسی نفهمد که من با نانیتا بیشتر نسبت دارم تا اریکا.

نانیتا چند ماه دیگر بازنشسته می شود. او مدتهاست که دیگر به قصر احتیاج ندارد و اوقات فراغتش را به نگهداری گربه های آواره خواهد گذاراند تا در آپارتمانش در حومه شهر برایشان خانه و وطنی بسازد. من علت تبریک گفتن نانیتا را در آنروز می فهمم. ما همیشه و در همه عرصه ها نباخته ایم. من قصر ندارم، هیچوقت نداشته ام ولی دلم می خواهد قصر نانیتا را می دیدم و بیخودی دلم برای نانیتای بی قصرشده می سوزد. هنوز خبر ندارم که چند سال بعد قرار است خانه ی مادری ام توسط لاشخوران و کرکسان بالا کشیده شود و دیگر از خاک وطن یک سانتیمترش هم مال من نخواهد بود. من یک جورهایی در قصری که به نانیتا به ارث رسید سهیم می دانم و یک جورهایی هم در بخشش قصری به دیگران در حالی که از خودت یک متر زمین هم نداری سهیم می دانم. نانیتا واقعاً ما یک جاهایی برده ایم، مگرنه؟

نانیتا را مثل تمام افسانه های کودکی ام باور می کنم. باور می کنم که او سالها پیش، برنده چیزی در جایی شده است و برای همین است که دیگر به هیچ جایزه و قصری نیاز ندارد. حس اش مثل حس نوعی پیروزی، مثل حس بردن جام طلا در مسابقات جام جهانی فوتبال می ماند. هورا! بله! ما در همه عرصه ها نباخته ایم. ما هم یک جاهایی برنده ایم.

- مرسی نانیتا!


Share/Save/Bookmark

Recently by Mahasti ShahrokhiCommentsDate
رود خانه ای از شعر
3
Sep 10, 2012
محبوب و مردمی
4
Jul 31, 2012
در غیبت آن غول زیبا
63
Jul 23, 2012
more from Mahasti Shahrokhi