بالاخره امروز این فرصت دست داد تا فیلم تحسین شده ی "جدایی نادر از سیمین" را ببینم. می دانم دیگر تب این فیلم خوابیده و نوشتن نقدی بر آن کاری است کلیشه ای آن هم از دید یک تماشاگر سینما دوست نه منتقد سینمایی! امروز می خواهم بنویسم چون درد تمام وجودم را فراگرفته و حس می کنم هجوم بغض گیر کرده در گلویم و باقیمانده ی اشک هایی که نریختم طوری در وجودم تلنبار شده که هر لحظه احساس خفگی می کنم! من نمی خواهم از دردهای اجتماع بگویم چرا که همه می دانیم چه بر سر کشورمان آمده است. همه می دانیم که چرا خانواده ها تصمیم به مهاجرت یا بهتر است بگوییم فرار ناگزیر می زنند. همه می دانیم چرا اینقدر عقب مانده ایم. اینقدر درگیر شکیات و فرعیاتیم و از اصل غافل مانده ایم. همه می دانیم فقر هست... درد هست... بیکاری... نداری و شاید از همه بدتر فقر فرهنگی... حرف من این نیست که پیمان معادی بی نظیر بود یا لیلا حاتمی یا ساره بیات و یا شهاب حسینی... یا اینکه عجب کارگردانی است اصغر فرهادی! چون همه می دانیم در این فیلم همه چیز به طرز غریبی سرجای خودش قرار داشت. آدم ها... شخصیت ها... اوج... کلایمکس... فرود...
روی سخن من با نادر است. نادر و پدرش... پدر! تنها کسی می تواند عمق درد نادر را در صحنه ی حمام کردن پدرش درک کند که حداقل یک بار فقط یک بار این صحنه را تجربه کرده باشد! اولین صحنه ای که اشک را از چشمانم سرازیر کرد جایی بود که پدر دست سیمین را محکم گرفته بود. انگار پدر می دانست رفتن سیمین چه اتفاقاتی را رقم خواهد زد! اما من می دانم که رفتن سیمین هم بهانه ای بود. آدم هایی با مشکلات و بیماری های این چنینی بدبختانه همیشه یک سیر قهقرایی را طی خواهند کرد و از این سیر کذایی هیچ گریزی نیست.
یاد هشت سال پیش افتادم. هفته ای که پدرم دیگر با من تماس نگرفت و پاسخ هر تماس من به محل کارش فقط بوق های ممتد بود و بس! ترسی وجودم را فرا گرفت. دلشوره ای غریب و بالاخره آنچه نباید می شد اتفاق افتاد! به همین سادگی! در یک لحظه! همه چیز از دست رفت. پاسخ سه حرف داشت:
"C. V. A"
یعنی فلج نیمه ی راست بدن... از دست دادن کامل تکلم... از دست دادن بلع و... یعنی کل زندگی پدر و البته ما با همین سه حرف زیر و رو شد. کسی که همیشه پشتیبانت بود... کسی که همه روی او حساب می کردند... تمام قوانین سخت و مزخرف حقوقی را از بر بود به یک باره به تکه گوشتی بدل شده بود که حتی قادر نبود خودش را روی تختش جا به جا کند و روزهای سختی که طی شد... روزها و شب های بی خوابی و اضطراب و بدتر! روزهایی سراسر نا امیدی. از همه بدتر زمانی بود که با آن وضع دچار تشنج هم می شد و جا به جا کردنش در چنین شرایطی جدا غیر قابل تصور بود. باری آن روزها گذشت و به مرور پدر توانست راه برود و کارهای شخصیش را تا حدی انجام بدهد اما... اما پدر دیگر هیچ وقت پدر نشد. تمام صحنه هایی که نادر از پدر مراقبت می کرد برایم آشنا بود. صحنه ی اصلاح کردن... صحنه ی بیهوشی پدر و اضطراب نادر... صحنه حمام کردن پدر و... همه و همه به طرز دردناکی آشنا بود.
در تمام صحنه های فیلم فقط توانستم با نادر همذات پنداری کنم. چون لحظه لحظه می فهمیدمش! بدبختی و استیصالش را در کنار عشق و عاطفه. این عاطفه ی لعنتی... سیمین را هم سرزنش نمی کنم چون او هم حق داشت. اصلا همه حق داشتند و این همان گره کور فیلم بود... شاید تعریفی جدید از آنچه که در تراژدی به آن می گویند "دیلما" یا "دایلما". همان دو راهی که هر راهش محکوم به فناست.
صحنه هایی در فیلم هست که واقعا تکان دهنده است. ساره بیات در نقش راضیه با چهره ای که سراسر درد بود نیز عالی بود. راضیه بیش از فقر مادی دچار فقر فرهنگی بود. صحنه ای که برای تمیز کردن پدر از یک مفتی فتوا می گیرد که آیا این کار جایز است یا خیر انگار روی زخمی کهنه نمک پاشیده باشند! زن بینوا بیشتر از اینکه از سرنوشت شاکی باشد که چرا به وضعی رسیده که ناچار است بدن پیرمردی را به خاطر امرار معاش بشوید نگران حلال و حرام ماجراست! چه فرقی می کند؟ حلال؟ حرام؟ واژه ی نجس! واژه ای آزار دهنده که 33 سال است می شنویم و آن شوهر بدبختی که با تمام دنیا در جنگ است. به دنبال گرفتن حق خود از کسانی که هیچ حقی از آن ها طلب ندارد. گرفتن حق از کسانی که زورش به آن ها می رسد. موجودی که از فرط بدبختی ها و بیچارگی هایی که در طول عمر خود دچارش شده سر تا پا خشم است و نفرت. او نیز از آسیب دیدگان این سیستم بیمار اجتماعی است.
اما درد من هنوز پا بر جاست. روحم درد می کند. درد پدر. دردی که نمی دانم حتی چند سال طول خواهد کشید! وقتی که در اوج سال های جوانیت مجبور باشی ناتوانی تنها پشتوانه ات را ببینی و تحمل کنی... تحمل... تحمل...
پی نوشت: شاید جای این مطلب این جا نباشد. شاید این مطلب اینقدر شخصی باشد که جایش در چنین سایتی نباشد. اما اینجا تنها جایی بود که من می توانستم اینقدر راحت و بی دغدغه اندوهم را بیان کنم. از تمام دوستان برای گذاشتن این مطلب عذرخواهی می کنم.
Recently by flertishia11 | Comments | Date |
---|---|---|
مسخ شدگان | 4 | Jan 25, 2012 |
بند 2 تلیفیزیون | - | Jan 11, 2012 |
چاره حتما جز اینه که ناله ی شبگیر کنیم! | 16 | Jan 07, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Fantastic movie
by Ali P. on Thu Oct 13, 2011 04:44 PM PDTI saw it last week.
Fantastic!
just thank you
by flertishia11 on Thu Oct 13, 2011 09:24 AM PDTthank you so much dear Mehrban for your sympathy.it means a world to me and want to ask you watch that movie.it's worth it. ;)
Very touching article
by Mehrban on Wed Oct 12, 2011 06:04 PM PDTI do believe that the rupture of the Iranian family structure (immediate and extended) has been the most damaging assault of the Islamic Republic on the Iranian social structure.
I have not seen the movie but some of my friends that were here from Iran were very interested in seeing it. as a matter of fact it was the only movie they specifically wanted to see.
من نمی خواهم از دردهای اجتماع بگویم چرا که همه می دانیم چه بر سر کشورمان آمده است
I hear you!