صدای دهل بود و صدای سرنا بود. صدای روستائیان بود و صدای کل زدن زنها. صدای پای مردهائی که دستمال بازی می کردند.
صدای شماتت بود که او چرا کل نمی زند. که مرد او است که به حجله می رود، و صدای یکی که گفت ولش کن کلو است.
فقط بغض کرده بود و خیره شده بود به زمین. آنجا مردش با رفقایش می خندید، پیرمردها با دهانهای پر وراجی می کردند و زنها غذا می کشیدند.
چرا باید این جوری میشد؟ چرا باید زن مردی می شد که تمام احساسش توی شلوارش بود؟ مردی که یک روز عاشقش بود و سر راهش را می گرفت و او که چقدر دلش می زد وقتی که مشک آب روی سرش به پیچ کوچه می رسید. می دانست که حالا منتظرش است. می گفت عاشقش است و او نیز عاشق شده بود. تمام عشقی که وجود یک زن را برای اولین بار لبریز می کند. مرد که شعرهای عاشقانه می خواند و از عشق و بی قراری میگفت. عشقی که به یک سال نکشید و زن که همچنان عاشق ماند. هوسباز بود و دایم پی هوسبازی و چشمش به دنبال زنهای دیگر و زن که فقط می توانست غصه بخورد. چند بار پاپیچش شد و نتیجه اش شد کتک و خوابیدن با بدن خرد و دلش که شکسته بود. توی ده چو اندخته بود که گلی کلو است، یعنی دیوانه است. چه می توانست بگوید که همه حرف مرد را می خریدند.
مرد به طرفش آمد و با نوک کفش لگدی به رانش زد و از لای کلید دندانهایش غرید: په سی چه می سگ بچه مرده کز کردیه؟ صبا خوم وت ایگم. و لگدی دیگر که آمد و درد که توی استخوانش پیچید. مرد برگشت و دوباره شروع کرد به چاق سلامتی و تعارفها که حتماَ باید همه سیر بخورند.
این همان مردی بود که یک روز موهایش را دست می کشید، که با گردن بند از شهر بر می گشت. دلش بیشتر گرفت.
بلند شد و رفت توی اطاقی که سفرۀ عقد را انداخته بودند. خودش را توی آینه دید و همۀ آن چروکهای روی صورت تکیده اش. شش سال و تمام آن شادابی جوانی رفته بود. صورتش پر از چروک شده بود و موها به سفیدی می گرائید. از کار کردن نبود. نان پختن و بز دوشیدن و دوغ زدن و آب آوردن و این چیزها که خستگی آور نبود. جوان پیر شده بود. غصه آبش کرده بود. چند سال بود که زندگی اش فکر و غصه شده بود؟ یادش نمی آمد و یا دیگر زمان را چه جائی است؟ به خودش نگاه کرد. تور صورتی رنگی را که بر جامۀ سبز افکنده بود به دست گرفت و نگاه کرد. از آن همه پولکی که زمانی بر آن بود تنها چند پولک به جای مانده بود. یادش آمد به شبی که این سفره مال او بود و دخترهای همسالش که به حسرت نگاهش می کردند. شبی که حال تنها خاطره ای تلخ بود. خشم درونش راهی به برون می جست. تور را گرفت و پاره کرد و همان گونه با تور پارۀ لباس به حیاط برگشت. مگر این دیوانگی نیست که آدم لباس خویش را پاره کند؟ مگر این دیوانگی نیست که آدم دستش را بچسباند به دیوار تنور و خودش را بسوزاند مثل او که کرده بود؟
سر آب که می رفت زنهای دیگر به مسخره اش می گرفتند که باورشان بود که گلی کلو است. شاید هم دیوانه شده بود. مردش دیوانه اش کرده بود. می رنجید و جواب تلخ می داد و یا فحش می داد که می خندیدند و پچ پچ می کردند.
نمی دانست چند سال بود که گریه نکرده بود. دیگر چشمه اشکش هم خشکیده بود. احساس اما مانده بود، به همان طراوت، به همان زودرنجی، به همان لطافتی که زمان دختریش داشت.
به چه کسی از ظلمی که بر تو می رود شکایت کنی، زمانی که حتی پدر و مادرت هم سوی شوهر را می گیرند که اگر نگیرند چه کنند؟ چند وقت بود که خانواده اش را ندیده بود؟ آخرین بار شوهرش رفته بود با آنها دعوا که دختر دیوانه تان را انداخته اید به من. آنها هم نمی خواستند که هیچکدامشان را ببینند. یعنی این جوری از خانواده هم طرد شده بود. این هم از همان مرد داشت. آن چه باقی مانده بود زندانی بود که تا ابد در آن گرفتار شده بود.
آقا را از در حیاط می آوردند تو و همه راه باز می کردند. گردن خم می کردند و اظهار خردی می نمودند. دوست داشت برود طرف آقا و به پایش بیافتد. از غصه هایش بگوید. از بی وفائی مردش، و چاره بجوید. بعد پشیمان شد که آقا خود نیز مرد بود. یادش آمد که آقا خودش هم دو تا زن داشت و اندیشۀ چاره جوئی مبدل به یاَس گشت و بیزار از محیط دورادورش باز به زمین خیره شد. معدودی بودند که دو زن داشتند، مثل حاج عبدالکریم که حالا زنهایش زیر دیگ غذا هیزم می گذاشتند و به هم طعنه و کنایه می زدند.
همۀ زنها همین جور بودند. به هم کنایه می زدند و از هم بد می گفتند و هر کدام در صدد بود که بهتر مرد را خدمت کند، و او از حالا مسابقه را باخته بود که نمی رفت آن مرد را دیگر خدمتی کند. بگذار بگویند کلو است، بگذار به نظر همه دیوانه باشد، اما او خوب می فهمد و چه بسا که از همه بیش می فهمد. شاید که این شک دیوانه بودن را به جانش انداخته باشند اما منطقش را نمی توانند که از او بگیرند. دیوانه اش می گویند چون سر فرو نمی آورد و تسلیم نمی شود. این دیوانگی بود که مرد را مالک لایملک نمی دانست؟ که پس از سالها شکستن هنوز ارزش و احترام طلب می نمود؟ دیوانه است و کتک، دیوانه با کتک عاقل می شود، و او با این همه فراوانی درمان همچنان دیوانه مانده بود.
شاید هم بی کسی دیوانه اش کرده بود. وقتی که هیچ کس سویت را نمی گیرد، وقتی که هیچکس نیست که درد دلت را بشنود، وقتی که زندگی ات زندان است و شکنجه ات تا ابد ادامه دارد چگونه می شود که دیوانه نشد.
بلند شد و از در بیرون خزید. اینجا دور از طعن نگاهها آرامش بیشتری داشت. سر بلند کرد و آسمان را نگاه کرد که انبوه ستاره روشنش کرده بود و ماه که تنها هلال باریکی بود. از خانه دور شد و از کوره راهی که به طرف رودخانه می رفت راه رودخانه را گرفت. سالها بود که اینچنین سبک به سوی رودخانه نرفته بود. هر بار یا ظرفی بود و یا مشکی و یا کوزه ای و یا حیوانی. حال می توانست صدای سیلی نرم آب بر لبه های رودخانه را بشنود. قدم تند کرد و سپس از سراشیبب تل خاکی به سوی رودخانه سرازیر شد. تلالو رودخانه در زیر نور ستاره ها و صدای ملایم آب آرامشش می داد. هر از گاهی گردابی در میان رودخانه می لغزید و ناپدید میشد، گویا به قعر آب می رفت تا دوباره برگردد و بر سطح آب مارپیچ بکشد. به لب رودخانه رسید و قدم درون آب گذاشت. خنکای آب پای ترک خورده اش را نوازش داد. قدمی دیگر و قدمی دیگر. چون زائری خود را به سوی گودی رودخانه می کشید.
چه می کنی گلی؟ تو که شنا بلد نیستی. می خواهی خود را به آب بدهی؟ از بابلویی نمی ترسی؟ مگر نمی دانی هر که در اینجا شنا کند بابلویی می آید و پایش را می گیرد و می کشدش زیر آب؟ اینجا همانجا است که دختر زار عباس خودش را به آب داد. بابلویی کشیدش زیر آب و چند روز بعد باد کرده اش را پائین رودخانه از آب پس گرفتند. می گفتند حامله بوده و تقاص گناهش را داده. می گفتند که آن دنیا هم باید برای ابد تقاص پس بدهد. مردها کی تقاص پس می دهند گلی؟
ببین که چگونه زمین زیر پایت خالی میشود. ببین چگونه به زیر کشیده میشوی. به گرداب افتاده ای و با گرداب می روی، و آب چه مهربان تو را می پذیرد. ببین گرداب به چه تردستی گیست را می پیچد و آب چه بی توقع تو را در آغوش می کشد و به خانۀ خویش می برد. به بالا می آیی و به زیر می روی و حال چه بی خیال در تلاطم این آب غوص می زنی.
در دل این آب چه می خواهی؟ ببین موهایت سیاه شده گلی. سیاه مثل شبق. از شبق سیاه تر. عروس شدی گلی، عروس شدی. امشب عروسی تو بود و کسی نمی دانست. دهل و سرنا را برای تو می زدند و خودشان نیز خبر نداشتند. ببین تور صورتی چگونه چون عروس بر چهره ات کشیده شده و بختت چگونه چون جامه ات سبز شده. آن زیر هزار بابلویی برایت آواز می خوانند. آسمان را برایت ستاره باران کرده اند گلی. نگاه کن چراغ بندان است. عروس آب شدی گلی.
چه آرام بر بستر رودخانه خفته ای. رها شدی گلی، رها شدی. موهایت نیز رها شده اند و به زیبایی بر صورتت می لغزند. موهایت را کنار بزن. مو هایت را کنار بزن و نگاه کن. نگاه کن و ببین ستاره ها چه مهربان به تو لبخند می زنند.
Recently by divaneh | Comments | Date |
---|---|---|
زنده باد عربهای ایران | 42 | Oct 18, 2012 |
Iran’s new search engine Askali | 10 | Oct 13, 2012 |
ما را چه به ورزش و المپیک | 24 | Jul 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear MPD and Dr Saadat Noury
by divaneh on Sun Jul 22, 2012 10:48 AM PDTThanks for reading and your kind words.
Dear Divaneh
by M. Saadat Noury on Sat Jul 21, 2012 01:47 PM PDTبسیار هنرمندانه و موشکافانه . سپاس
بسیار جالب بود
Multiple Personality DisorderSat Jul 21, 2012 12:19 PM PDT
سپاس
Dear Persian Westender
by divaneh on Sat Jul 21, 2012 04:03 AM PDTThanks for reading and for your generous feedback.
Dear Hamshahri
by divaneh on Sat Jul 21, 2012 04:00 AM PDTThanks Maziar Jaan for your kind comment. As you said this culture still exists in the society with victims normally being girls from poorer families.
p.s. you are anything but invisible :)
Divaneh
by persian westender on Fri Jul 20, 2012 07:33 PM PDTیک قصه از میان هزاران قصهئ پر غصه. قلم زیبایی به کار بردی و از واژههای خوبی استفاده کردی. ممنون
thank you
by maziar 58 on Fri Jul 20, 2012 05:28 PM PDTfor the beautiful luri adabiyat and the painful culture still stuck amongst many.
from an unvisible hamshahri.
Maziar
Daear Faramarz
by divaneh on Fri Jul 20, 2012 01:29 PM PDTThanks for your generous comment. Unfortunately the lives of some women in dead end marriages in our society is on the border of slavery.
What an Incredible Story
by Faramarz on Fri Jul 20, 2012 01:09 PM PDTThank you Divaneh Jaan for this wonderful yet painful story.
It is so hard to imagine her life that was lived in a dead end marriage, full of pain and hopelessness. Thank you.
Dear Friends
by divaneh on Fri Jul 20, 2012 12:18 PM PDTThanks for reading and your support.
Dear Red Wine
Thanks for your kind comment. Wish you the same.
Azarbanoo Geraami
You are so right in mentioning Afghanistan as a society with extreme level of male supremacy. I am sure that women are abused all over the world but the helplessness of some women in societies such as Iran and Afghanistan is beyond belief.
Daneshjoo Jaan
Thanks for reading and your generous support.
Soosan Khanoom Aziz
Thanks for reading and your feedback. As I am not a woman I am not going to argue otherwise but I still think women in societies such as Iran have it much harder than more advanced societies such as Europeans.
Dear Shazde
Thanks for reading and your encouraging support.
کلو و هوو
Shazde Asdola MirzaFri Jul 20, 2012 11:23 AM PDT
A touching story of breaking beneath the burden of abuse.
Thanks for sharing, Divaneh jan.
Touched my heart and brought tears to my eyes. ...
by Soosan Khanoom on Fri Jul 20, 2012 08:46 AM PDTthe sad truth of being a woman regardless of where she is from.
دیوانه فرزانه
daneshjooFri Jul 20, 2012 08:28 AM PDT
Daneshjoo
غمگین، زیبا ، گیرا
سپاس که درمیان گذاشتید
Divaneh, Great writing which
by Azarbanoo on Fri Jul 20, 2012 08:18 AM PDTdepicts lives of women in part s of IRAN & Afghanestan in particular. I am sure there are other parts of world that women are victemized by men. Very sad indeed. I think Education and knowledge is the answer for improvement of women in such a society.
...
by Red Wine on Fri Jul 20, 2012 08:53 AM PDTچند وقتی بود که مطلبی زیبا نمیخواندیم ... با سپاس از شما که عصرِ ما را نیلگون فرمودید.
تابستانی آرام و خرم برایتان آرزومندیم.