خوشا حال سبکباران که راندی بیخبر از دل
نکاویدی درون ما که چونان آذرستان است
>>>
خاک خوزستان شدی میدان جنگ
صحنۀ آشوب و غوغا و تفنگ
>>>
ترکمن صحرا شدی یک دشت خون
از غم آلاله های سرنگون
>>>
حرمت خون و وطن بشکسته شد
بس کمر زی جنگ خونین بسته شد
>>>
هر یکی دل داده در دنیای خویش
دیدی آن را از دمِ آوای خویش
>>>
گوش من از گیرودار گفتگو با باد میخواند:
هلا هنگامۀ کوچ است.
عزم ره می باید و یک طیلسان کهنۀ درویش.
>>>
عطش را از گل لبخند می چیدن؛
عصای تکیه گه را مرده ریگی کهنه می کردن؛
>>>
مرزهای خوب و بد اشکسته شد
عهدها زی نفس قدرت بسته شد>>>
روشنایی جهانگیر وجود
کوچ ناپایاب هستی همچو رود
>>>
معبد ما هرگز این پیکر نبود
گرچه هر روزم زبان آن را ستود
>>>
باری آن فرزانۀ شیرین زبان
خوش سخن با لهجۀ شیرازیان
>>>
اگر تو یار من باشی و قرآن تو محرابم،
چه غم گر خُرده روباهی بیالاید قلمها را.
>>>