هم کوچه
هم کوچه راه تنگ است و باران خدشه میزند روحم کوچه سرد است این زمان چه با تپش میگذرد در کوچه سر سنگین رو در
هم کوچه راه تنگ است و باران خدشه میزند روحم کوچه سرد است این زمان چه با تپش میگذرد در کوچه سر سنگین رو در
نوازش پرستو بود خواب قدیمی بید مجنون از فصلی به دیگر فصل در گذر ماه به شهاب از او میپرسم چرا دگرگریه نمیکند درسحر چرا
نیمکت پناه خستگی در عمق تنهائی شب امیدی برای بوسه تبدارخورشید که نمیرسد روی این لب شهر میخروشد از تلاطم وجدانش خواب و رویا روی
رویای تو چیست میان این شب نادانی در خواب دربسته خرافات میخواهم بدانم حسود به کدام نور برای کدام سراب دلت فشرده میشود میخواهم بدانم
این در قدیمی عاشق صدای پای توست چشم به راه نظری قدمی مشامی از پوست مرطوب توست تنها رویایش صدای مشت تو بر قلبش تا
در خلاء نگاه میکنم خم شده با اضطراب بر این پرتگاه ستم وار و این سکوت …. هیچ شانسی برای دوباره یافتن خود در آغوشت
بیا به دنیای من پیوند زمان را محو کن مسافت را بشکن زمین را بچرخان در کف دستت ماه را چو حباب با نفس به
در پرواز دلم وارد ابری سرد شد سوت کشید پرده ناله را درید گریه کرد از ماورای خواب اشکهایش شدند باران خزان پرواز دلم
تقاطع راه ها مقصد نیست یک مقطع زمان یک لحظه رویا به طولانی یک خواب نیمروز یا نفس آهوئی در زمستان که بخار میشود در
آخرین روشنائی به پیشواز شب میرود بوی یاس میرقصد در نسیم ترانه غروب میخراشد بنیادم هوائی مطبوع مثل خوشبختی به پیشواز شب میرود از
دگر جائی نمانده برای این دل سنگین به کنج کوله بار زندگی رویا , کابوس و حقیقت همه فضا را گرفته اند ترش و شیرین
خود را گم میکنم در سکوت آب دریاچه آرام در پهنای زمردی آسمان پر از حباب پر از احساس پر از سوال پر از ایثار
بیا مستی بیا خوش باش در این خانه که حافظ را فراموش کردند این مردمان بیا برای یک لبخند یک هم آغوشی که در دل
This summer I stayed at home and visited South of France, La Cote d’Azure – The Blue Coast. One of the most beautiful places in
تو که حامی رویای ستاره ها شدی در شبهای دردناک شک تو نمیدانستی عمق این خواهش را و من هم نخواستم بدانم فاصله حقیقت با
در سحر بیخوابی دست میبرم بر ملافه های خالی بدنبال رویای رخوت درنیمه روز داغ تابستانی بی انتها میدوم بدنبال يك سايه برای گفتن درد
هوا آتش گرفته زیر خورشید دل خفقان گرفته از درد تحقیر زمین گناه کار است که داد نمیزند نفس نمیکشد فرار نمیکند خفقان را آهسته
چه زیباست خوشبختی دیگران چه زود گذر غم انتخاب زمان چه احساسی عجیب این تصور وظیفه انجام داده شده ایثار مطلق بی هدف همه بارها
زمان زير پای آرزو میلرزد سينه اميد میشکافد تا ایثار کند آن قلب که هنوز ميطييد برای رویای سحر برای ساحلی آسوده برای دشتی سبز
گرما پا ميكوبد بر زمين خشم بي صدايش خاموش كرده هياهوی شهر مرگ قدم ميزند از كوجه به خيايان ديگرديوارها تاب حمايت از سايه را
چرا این تشویش در کمین خروج خورشید در خانه سکوت پنجره ها باز میشوند به نوای خنده کودکان زندگی دوباره بر میخیزد به کشف لذت
بوی دریا مرطوب و خسته در سحر با سایه عشق گنگ و هراسان میرسد چه شیدا جیغ دریا چرا مرغانش رفتند به آغوش باد در
نامه به آتش میکشد رویای سر بسته پهنای دشت بسترافق که در خمیازه خورشید شده کمرنگ خسته ناله میکشد بی درنگ برای یک بوسه
فصل دیگر در انتظاری بی صراحت نمی آید نمی خواهد فصلی دیگر از ماورای نا باوریها زمستان است یا بهاری خشک میبلعد مرا این سایه
سالها تردید در آغوش تحقیر با سکوت مرگ جاده درغبار خاک انتظار تصمیم کشامشی بی درنگ با آخرین درد نبرد با دشمنی بی نام و