چه باک
ژرفای چشم تو را به دل عاشق چه باک ببین روحش را که فراکنده شده بر خاک باران سرد زمستان را به اراده دونده چه
ژرفای چشم تو را به دل عاشق چه باک ببین روحش را که فراکنده شده بر خاک باران سرد زمستان را به اراده دونده چه
و یک صدا میشنوم در گوشه تاریک مغزم و یک غزل میطلبم در کشمکش لبریز قلبم و یک ستاره میگیرم در پهنای فضا ناچیزم و
در ابر شیره ای بردن دست کنار چشمه زیر درخت سیب مست در گردباد زمین خاکی دویدن تو کوچه بن بست شب تابستان روی پشتبام
دختر کوچکی بود پرنده ای صورتی آوازی بود در آسمان آبی زمزمه میکرد داستان عشق ماهی داستان دیوار و پیچک رقص شعله و ناز پلی
لذت من کلبه إی کوچک در قلب کوه دور از خشم پوچ وطغیان روح لذت من گرمی خشک و بوی لطیف نعنا شراب سرخ در
غافل از خواب عاشقم در باد که میگزد صورتم در قلب زمستان غافل از آینده حیفی ندارم از گذشته که میرسد به حال در قلب
عالم را گیرم بشهادت که میروم با تو به نهایت میروم بدشت بحرانت برای دیدن صفایت میکنم سفید روی ماهت از درخشش صداقت پر میکنم
طرب پیری از باد محارب میرسد طاقت سرمارا در غریبی میرسد برف ناخواند ببار تا به سحر از غمت آخر سپیدی میرسد باد شرق با
ضمیرم ر ا زپیری فرجی نیست در خانه دلی منتظرم نیست از فکر زمان چاره ئی نیست امروز امید را حماسه إی نیست گذرم را
ذات دنیا همیشه جنگ بیفرسائی نبردی باشیره نفس و عزم توانائی سالی دیگر آمده ولی با چه بهائی امیدی آمده ولی با چه سخائی ندیدم
حرف بزن با من که گوشهایم پر از غوغا شود این سکوت باز کن که تنهائی پر از سودا شود این شب بکن روشن که
دنیا میچرخد و من میلرزم در صبح سرد تاریک نور میرسد از روزنه هائی باریک یکا یک خسته از دیگری دنیا میچرخد و من شیفته
بگو این راه بکجا میرود غبار این قافله بچشم کی میرود تن خسته روح شاد مغز بسته قلب پاک بگو
در قطار شب دروغ میگویم به خودم به ستاره ها در قطار شب پند بیجا میدهم به زمان به بیگانگان در قطار شب از زمین
کلاغها رها کن به این قار قار باران شده غمگین به این زار زار گل سرخ خلاصه نشد به این خار خار شانه خالی نکن
آه یاران بگذارید فریاد زنم که امشب خوشبختم چرا نه چرا شرم فرشتگان برسید به فریادم که امشب مستم چرا
بیا خورشید زمستانی مروتی کن با آشنا وقتی در سایه باد شمال شلاق میزند بیرحم وعده إی از برف یا باران سردشرم نه شکست جواب
بدنیا آمدن ستاره یار انفجاری آسمانی در بهار زمان ابدیتی کوتاه از تقدیر سکوتی در خلع زندگی حقیر نوری رسیده از راه دور خدائی خموش
اگر زندگی ساده است چرا شعر مشکل است اگر زندگی پر درد است شعری ساده بگو اگر زندگی دلیل است
من و بی خوابی دوستی قدیمی من و خستگی رویا چو دو یاری بی ریا من وپایان این خواب ماهی
نبرد ما عادلانه نبود نگاه سیاهت خمار بود دستهای من بسته از غرور مژه های چشمت خط رویا بود صورتم سوخت باسیلی حقیقت لبانت به
پشت در اتاق رویا روی کمد ساعت خاطره هنوز قرمز وزیبا با دو دست سیاه آویخته به گذشت زمان روی طاقچه آلبومهای عکس عکسهای کاغذی
سایه ماه افتاده بر آب و من خمار یک پیک شراب دوباره خزان نارنجی از فکر زمستان میلرزد و نفس به امید شکوفه بهار آیا
بگذارید اشتباه کنم تردید فدای اشتها کنم بگذارید قدم اول بردارم تمسخر را با ایثار بشکافم بگذارید حماسه را باز سازم