FICTION
I must say being asked out by a sixty-some year old gentleman was not exactly what I had in mind
My friendship with Mr. Willoughby started after the tasting of one of my creations which had proven to be especially scrumptious. This clearly was the cue he required to offer a gracious compliment. After the pleasantries he approached the delicate subject of asking me for a date. “Lady Solo, I was wondering the other day, to myself, whether, by any stroke of luck, you may be interested in an outing of sorts. I say, might I have the pleasure of your company on Sunday next? I should very much like to take you for a drive through the country to a delightful little tea room which my late wife and I used to frequent. It would be awfully good of you to join me.” Well, I was flattered, surprised and pleased at the same time
>>>
TEMPORARY
از دفتر حاج آقا منصوری که در آمدیم، یکراست رفتیم هتل گچسر در جاده’ چالوس
وقتی شبی با مردی آشنا شدم که به شدت برایم جذاب بود، تا صبح کلافه بودم و خوابم نمی برد. وقتی بار دوم در منزل همان دوست دوباره دیدمش و ازش بیشتر خوشم آمد، لابلای حرفها معلوم شد که در حال طلاق از همسرش است. شب خوبی بود، سرهامان گرم شده بود و کمی علف هم کشیدیم. در گوشه ای از اتاق صاحبخانه پیش هم نشسته بودیم. سرش را آورد دم گوشم و گفت: امشب چه خوشگل شدی. برای من تعریف یک مرد غریبه از زیباییم که ممکن است راست باشد و ممکن است دروغ، هرگز راضی کننده نیست. اگر کسی که دوستش بدارم به من بگوید امشب چه خوشگل شدی، چرا، اما نه یک غریبه که بار دومش بود مرا می دید. اما پیغام او جای دیگری در ذهن و در وسط بدنم ثبت شد. او مرا می خواهد.
>>>
POETRY
When someone asks me about my background
To the curious mind, I don’t say a Persian kind
I am not Persian like a lovely cat or lamb
Neither Persian like summer cucumber or melon
My language is called Persian, rightly
I don’t get upset if it is called Farsi
Persian words do not march aimlessly for me
Instead they are needed to read kadkani and Rumi
>>>
TRAVELER
Photo essay: Canadian's trip to Iran
by Christopher Herwig
>>>
ART
New paintings for Edinburgh Iranian Festival
by
Maryam Hashemi >>>
ESSAY
Every day I hid behind the curtain of my room, waiting to catch the light of the morning
“Do you love poetry?” Someone asked me. I used to listen to Shamloo citing the poems of Rumi and Khayyam during the nights of war in the dark, walking in my room, going from one corner to another, and pausing for seconds by the window to watch the city outside, the apartment buildings facing our apartment building, the narrow street, and people in their home – unaware of being watched - and feeling like a voyeur....Maybe this is how I loved to be a writer. Every night, the old woman of the second floor washed her feet in her kitchen sink, looking tired and bored....Maybe this is how I decided to leave my home
>>>
STORY
ناظم مدرسه بارها سر صف تذکر می داد که اگر میخواهیم ترقی و پیشرفت کنیم بایستی از همین حالا فارسی حرف بزنیم
ما بچه ها تقریبا همه بختیاری بودیم. صنعت نفت که راه افتاد و کار که فراوان شد خیلی ها ماندنی شدند و ییلاق گرمسیر ورافتاد. صبحها نان تیری را با یک استکان چای شیرین میخوردیم و راه می افتادیم طرف مدرسه. فارسی و املا و حساب. خیلی وقتا دقیقه شماری میکردیم تا زنگ تفریح را بزنند که برویم بیرون و با هم لری(بختیاری) حرف بزنیم. ناظم مدرسه بارها سر صف روز شنبه که ناخنهای دستها را بازدید میکرد و بلندی و کوتاهی موی ماشین شده سرمان را، تذکر می داد که اگر میخواهیم ترقی و پیشرفت کنیم بایستی از همین حالا فارسی حرف بزنیم. البته ما نمی دانستیم ترقی و پیشرفت یعنی چه. از اون گذشته، خجالت می کشیدیم فارسی حرف بزنیم. چون قاتی می کردیم و بعدش بچه ها برایمان دست میگرفتند.
>>>
POETRY
In memory of Ardavan Davaran
I liked your laughter
As you drove away
And looked back at me
In your side mirror
Not giving me time
To wave goodbye.
Perhaps, like my mother
Who hopes for a day of return
I could hold the Koran over your car
And protect you against evils
>>>
MEMORIES
برایش گفتم چقدر در ایران احمق بودم وهزاران ساعت و دقیقه در خودم گم شده بودم
با یکی از کارمندان ارشد وزارت خارجه حرف میزدم .برای ماموریت جدیدی به تهران می رود .چمدان اش را دیشب با هم مرتب کردیم .چند دست لباس زنانه و وسایل روزمره و پنج روسری رنگی که یکی اش را خودم برایش خریده ام و خرت و پرت های دیگه. نقشه ی بزرگ تهران را جلویش گذاشتم و همه جاهایی را که با پوست و خون و قلبم دوست دارم نشانش دادم و بی اختیار اشک همه ی صورتم را پر کرد .بی آنکه نگاهم کند گذاشت با دستمال کاغذی پاکش کنم .از دربند و خیابان شریعتی و قلهک و نیاوران و میرداماد و میدان محسنی برایش گفتم .توپخانه را نشانش دادم و از هوای مسموم تهران برایش حرف زدم. آنقدر از تهران گفتم که بی اختیار گقت: می خواهی با مسئولیت خودم ببرمت تا این همه غم غربت از پا نیاندازد ترا هادی جان!
>>>
OPIUM
درد سرهای یک معتاد مسافر!
فکرش رفت تو خاطرات اروپا رفتن بچه محل ها زمان شاه. یادش اومد که برو بچه ها میرفتن آلمان بنز میاوردن!آخه بنده خدا نمیدونست که اولین قدم در راه حج پاک کردن مال و اموالشه! ملاهه بهش حکم کرد که اول باید همه قرض و قوله هاتو بدی. بعدش باید مالتو پاک کنی! یعنی مالیات شرعی ات رو به خدا بدی! ترجمه اش این بود که باید خمس و ذکاتت رو بدی به من (یعنی آقا پیش نماز محله)! خلاصه اینکه شاطر علی بخت برگشته اول رفت یه چرتکه خرید و شروع کرد به حساب و کتاب.سه، چهار هفته بعدش شاطر بلیط و پاسپورتش حاضر بود و روز شمار پرواز به جده بود. در نتیجه ملای محل چندین میلیون تومن ثروتمند تر شده بود!با نزدیک شدن سفر طولانی خارج از کشور، شاطر روز به روز فکرش مشوش تر و مشغول تر مشگل اصلی اش میشد!
>>>
IRANIANS
Photo essay: Tourist's impressions of Iran and Iranians
by Tilo Driessen
>>>
STORY
"Hi, I am Hossein!" and held out a wet hand as they both treaded water.
He got to the house, crossing the crunching graveled drive in front, and made his way up to the landing, after seeing the large wooden open doors. It looked as if the house was eager to invite a stranger in for a visit, once again. The house was empty. As he walked inside he noticed broken windows and stained chalky walls. Dirt dried after a rain once had flooded the inside, covering chipped tile and a rough marble floor. He made his way through the old house, and came into what was most likely the sitting room. The large square room had a balcony at the far end, and as he came closer to it, he could see more of this morning's mountains and scenery through the broken doors and windows. He stepped onto the balcony and noticed that the garden was surprisingly well kept and quite lovely.
>>>
WET
در تاریکی و سکوت شب، به صدای نفس های تند و شهوت زده’ خودم گوش دادم
بار اولی که رویای خیس داشتم، از ترس گیج شده بودم. شنیده بودم مردها رویای خیس دارند، جوانها بیشتر و پیرتر ها کمتر، اما هرگز نشنیده بودم زنها هم همینطور. البته اطلاعات من راجع به این موضوع یا هر موضوع مربوط به مسایل جنسی چیزی حول و حوش لطیفه و مزاح بود، چرا که من اصلا چیز زیادی راجع به این جور چیزها نشنیده بودم و نمی دانستم. فردای روزی که اینطور گنگ و وحشت زده از رویای خیسم برخاسته بودم، تمام روز در حال بدی بودم. مثل این بود که تمام روز تحریک بودم و نمی دانستم چه باید بکنم. لای پاهایم و در مرکز وجودم یک زلزله، یک آتش سوزی مهیب، یک خواهش غیر ممکن، تمام روز میسوزاندم و تکانم میداد و قدرت تفکر و زندگی روزمره را از من سلب کرده بود.
>>>
POETRY
حالا که چهل و چند ساله شدم
نه سبیل دارم
نه صندلیهای خالی به من رشک می ورزند
بند سیاه کفشم
چون گره مار سمی
روی سطحی واکس خورده
اعتماد به نفس پا روی میزانداختنم شده
>>>
MEXICO
Photo essay: The Nutcracker ballet in Chihuahua
by
Jahanshah Javid >>>
ADVENTURE
"Resolve: Diaries of a Sea Voyage"
Zia Emami-Ahari is an Iranian-born retired orthopaedic surgeon. After retirement at the age of 63, he set out to realize a boyhood dream and test the resilience of mind and body of a person at his age. He undertook a mainly single-handed sailing journey on board Athesa a 31-foot sailing boat. The journey took him from Västerås in Sweden to the San Francisco Bay in the US. Following the termination of the journey, he continues sailing. He has in the meantime written a book about his adventures. In this book he describes his experiences while crossing the oceans alone, facing quite precarious situations and enduring harrowing feats
>>>
POETRY
There is a sword in this house
Which Father says is a souvenir
From the time of his service.
I saw it at the sanctuary of the ablution pool
And thought that it was a harmless emblem
On the mosaic tiles of the wall.
One evening when breaking the fast
We went downstairs to the ablution pool.
>>>
USA
Photo essay: Military symbols and security on Obama inauguration day
by
Farrokh Khatami >>>