I think this is a great time to start a new blog on poetry.
Yalda is coming soon. Are you ready for a long evening with Persian poetry?
By the way, it is also our poet Orang's Birthday tomorrow. Another reason for celebration with poetry.
I have a new idea for the Moshaereh.
I propose for each day, we keep with one letter of the Farsi alphabet. We will start with "alef" for today.
Tomorrow night, we will hit the "b" and so on .Agree?
So let get started. I will open the blog with the first beautiful poem of Deevan Hafez (the biggest lover of all the times)
Also: HAPPY BIRTH DAY ORANG JAN. MAY ALL YOUR WISHES COME TRUE.
Recently by Souri | Comments | Date |
---|---|---|
Ahamdi brings 140 persons to NY | 26 | Sep 24, 2012 |
Where is gone the Babak Pirouzian's blog? | - | Sep 12, 2012 |
منهم به ایران برگشتم | 23 | May 09, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Zendeh bad Mr Yassari, thank you
by Souri on Sat Dec 19, 2009 06:35 PM PSTبا من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
حمید
مصدق »
با آرزوی بهروزی برای یکایک دوستان
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:52 PM PST
این آخرین شعر هم عاشقانه شد! امیدوارم همگی شما در آغوش گرم عشق ، شب یلدای بسیار پربرکت و خوبی داشته باشید.
باز آی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زانجا که فیض جام سعادت فروغ تست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن برندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
می خور که عاشقی نه به کسبست و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم بعمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن بهمتم
دورم بصورت از در دولت سرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
دراین خیالم ار بدهد عمر مهلتم
راز حرف ب!
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:43 PM PST
تصور می کنم این حرف ب را رازی باشد، که همهء اشعاری که با آن شروع می شوند عاشقانه هستند!
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکدهء عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقهء رندان جهان باش
دلدار که گفتا بتوام دل نگرانست
گو می رسم اینک بسلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت بهمان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
برنیامد از
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:36 PM PST
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعه زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف ترا مشک ختن
میزند هر لحظه تیغی مو براندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفتست روزی بر لب جانان بسهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
در ازل دادست ما را ساقی لعل لبت
جرعهء جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان بغمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصهء لعل لبش
آب حیوان میرود هردم ز اقلامم هنوز
برای همراهان غایب مشاعره
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:29 PM PST
بخت از دهان دوست نشانم نمیدهد
دولت خبر ز راز نهانم نمیدهد
از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم
اینم همی ستاند و آنم نمیدهد
مردم درین فراق و درآن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کانجا مجال باد وزانم نمیدهد
چندانکه بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه ره بمیانم نمیدهد
شکر بصبر دست دهد عاقبت ولی
بد عهدی زمانه زمانم نمیدهد
گفتم روم بخواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد
این هم آرزویی برای شب عزیز یلدا
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:23 PM PST
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فروبستهء ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
بصفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته بمفتاح دعا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید بمرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانهء تزویر و ریا بگشایند
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش بدعا بگشایند
بعد ازین دست من
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:17 PM PST
بعد ازین دست من و دامن آن سرو بلند
که ببالای چمان از بن و بیخم برکند
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که برقص آردم آتش رویت چو سپند
هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
گفتم اسرار غمت هرچه بود گو می باش
صبر ازین بیش ندارم چکنم تا کی و چند
مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد
شرم از آن چشم سیه دار و مبندش بکمند
من خاکی که ازین در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ
زانکه دیوانه همان به که بود اندر بند
برای سوری خانم عزیز
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:12 PM PST
بنفشه دوش بگل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من بجهان طره فلانی داد
دلم خزانهء اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش بدلستانی داد
شکسته وار بدرگاهت آمدم که طبیب
بمومیایی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و یاری ناتوانی داد
برو معالجه خود کن این نصیحت گو
شراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد
گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت
دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد
از حافظ
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:08 PM PST
بتاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو با شه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول بدست حافظ ده
بشرط آنکه ز مجلس سخن بدر نرود
با سلام خدمت بانو سوری عزیز
Javad YassariSat Dec 19, 2009 05:05 PM PST
یلدای شما مبارک! ببخشید که دعوت به مشاعرهء شما را همین الان دیدم و این برای من بدترین وقت سال برای این کار است. معهذا، ساعتی را مهمان شما هستم و برای شما آرزوی زمستانی گرم و پر ز عشق و مهر می کنم.
از همان بانو سیمین بهبهانی:
با او به شکوه گفتم "کو رسم دلنوازی؟"
چون شعله تندخو شد کاینجا زبان درازی؟!
در آستان دلبر، سرباختن نکوتر
کانجا به پا درافتد آن سر که در نبازی
در بزم باده نوشان، از قهر، رخ مپوشان
با ناز خود فروشان، ماییم و بی نیازی
در پای دلستانی، دادیم نقد جانی
این مایه شد میسر، کردیم کارسازی
آه از حریف ناکس!--ای دل بیا کزین پس
گیریم اختران را، چون مهره ها، به بازی
ننگ است، ننگ، "سیمین"! چون غنچه چشم تنگی
در باغ دهر باید، چون تاک، دستبازی
معلم و شاگرد
SouriSat Dec 19, 2009 04:45 PM PST
بانگ برداشتم : آه دختر
وای ازین مایه بی بند و باری
بازگو ، سال از نیمه بگذشت
از چه با خود کتابی نداری ؟
می خرم ؟
کی ؟
همین روزها
آه
آه ازین مستی و سستی و خواب
معنی ی وعده های تو این است
نوشدارو پس از مرگ سهراب
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک
این تویی کاین چنین باز ماندی
دیده ی دختران بر وی افتاد
گرم از شعله ی خود پسندی
دخترک دیده را بر زمین دوخت
شرمگین زینهمه دردمندی
گفتی از چشمم آهسته دزدید
چشم غمگین پر آب خود را
پا ، پی پا نهاد و نهان کرد
پارگی های جوراب خود را
بر رُخَش ، از عرق، شبنم افتاد
چهره ی زرد او زردتر شد
گوهری زیر مژگان درخشید
دفتر از قطره یی اشک ، تر شد
اشک نه ، آن غرور شکسته
بی صدا ، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش می کرد
آن چه دختر نمی گفت با من
چند گویی کتاب تو چون شد ؟
بگذر از من که من نان ندارم
حاصل از گفتن درد من چیست
دسترس چون به درمان ندارم ؟
خواستم تا به گوشش رسانم
ناله ی خود که : ای وای بر من
وای بر من ، چه نامهربانم
شرمگینم ببخشای بر من
نی تو تنها ز دردی روانسوز
روی رخسار خود گرد داری
اوستادی به غم خو گرفته
همچو خود صاحب درد داری
خواستم بوسمش چهر و گویم
ما ، دو زاییده ی رنج و دردیم
هر دو بر شاخه ی زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم
لیک دانستم آنجا که هستم
جای تعلیم و تدریس پندست
عجز و شوریدگی از معلم
در بر کودکان ناپسندست
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو ناله ها را شکستم
دیده می سوخت از گرمی ی اشک
لیک بر اشک وی راه بستم
با همه درد و آشفتگی باز
چهره ام خشک و بی اعتنا بود
سوختم از غم و کس ندانست
در درونم چه محشر به پا بود
سیمین
بهبهانی »
Beautiful poems dear friends
by Souri on Sat Dec 19, 2009 04:39 PM PSTDears Redwine, goltermeh and Yolandad, thank you so much.
Now we will hit the "B" from tonight on.
I'll be back with a new poem which start with a "B".......
Please everybody helps, for we can keep the blog stand up for Yalda.
Thanks to all.
......
by yolanda on Sat Dec 19, 2009 02:38 PM PSTMy favorite love poem by Rumi:
“When I saw you, I was afraid to meet you... When I met you, I was afraid to kiss you... When I kissed you, I was afraid to love you... Now that I love you, I'm afraid to lose you.”"Cactus in the Desert"
اینهم یک الف سبز و تمیز از دکتر سعادت نوری
goltermehSat Dec 19, 2009 02:13 PM PST
The tree of liberty must be refreshed from time to time with the blood of patriots and tyrants: 3rd president of the USA, Thomas Jefferson (1743-1826) درخت آزادی را باید گاه گاه با خون میهنپرستان و ستمکاران آبیاری کرد
درخت آزادی
ای درختان_ سبز_ آزادی/ بهر_ا نسا ن ، نها ل_ بنیادی
ای كه زا یند ه ی نشا ط_ فضا/ ای نما د_ حیا ت و آ با دی
ریشه و ساقه ی شما خشك است/ به دیار_ كهن : غمان وادی
نه گلستا ن ، نه پهنه بستا نی/ یک جوانه ، نه رسته بر شادی
نه سرودی ز عشق و از امید/ نه درودی ، نه با نگ و فریا دی
سربه سر محنت است و رنج و عذاب/ نه عطوفت ، نه دست_امدادی
بستر_ خاك ، سرخ و خونین باد/ ای درختان_ سبز_ آزادی : منوچهر سعادت نوری
...
by Red Wine on Sat Dec 19, 2009 11:22 AM PSTرقص گل دوش چنان برد زسر هوش نسيم
كه دريده است درين معركه تن پوش نسيم
به زيارتگه خاك آمده زوار بهار
تنگه دهكده آكنده ز چاووش نسيم
بارد از مزرعه ابر بهاران باران
آيد آواز گل از بيشه مغشوش نسيم
خفته در دره انبوه علف سايه كوه
مي چرد آهوي مهتاب در آغوش نسيم
تا زگلدستهٌ خورشيد پرد هدهد نور
مرتع باز افق پر شود از جوش نسيم
باد آواره شتابان رود از كوچه صبح
گيسوي شاخه فرو ريخته بر دوش نسيم
ليلي آب سحر گفت، به مجنون درخت
چيست افسانهٌ نجواي تو در گوش نسيم
گفت اي يار! جهان مظلمه گاهي كهن است
ريخت سودابهٌ گل خون سياووش نسيم
الا ای طوطی گویای اسرار
SouriSat Dec 19, 2009 10:53 AM PST
الا ای طوطی گویای اسرار
مـبادا خالیت شـکر ز مـنـقار
سرت سبز و دلـت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار
سخـن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین مـعـما پرده بردار
بـه روی ما زن از ساغر گـلابی
کـه خواب آلودهایم ای بخت بیدار
چه ره بود این که زد در پرده مطرب
که میرقصند با هم مست و هشیار
از آن افیون که ساقی در میافکند
حریفان را نه سر ماند نه دسـتار
سـکـندر را نمیبخشـند آبی
بـه زور و زر میسر نیست این کار
بیا و حال اهـل درد بـشـنو
بـه لـفـظ اندک و معنی بسیار
بـت چینی عدوی دین و دلهاست
خداوندا دل و دینـم نـگـه دار
بـه مسـتوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مـگو با نـقـش دیوار
بـه یمـن دولـت منصور شاهی
عـلـم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندی بـه جای بـندگان کرد
خداوندا ز آفاتـش نـگـه دار
Hafez
Thank you Mona jan
by Souri on Sat Dec 19, 2009 10:47 AM PSTآنکه رخسار تو را رنگ گل و نـسرین داد
صـبر و آرام تواند به مـن مـسـکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخـت
هـم تواند کرمـش داد من غمـگین داد
مـن هـمان روز ز فرهاد طمـع بـبریدم
کـه عـنان دل شیدا به لـب شیرین داد
گـنـج زر گر نبود کنج قناعت باقیسـت
آن که آن داد به شاهان بـه گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکـن
هر که پیوست بدو عـمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصـه اکـنون که صبا مژده فروردین داد
در کـف غصه دوران دل حافـظ خون شد
از فراق رخـت ای خواجـه قوام الدین داد
Hafez
...
by Mona 19 on Sat Dec 19, 2009 09:22 AM PSTای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
دلغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی~ رهی معیری
خوشه چین ~ سالار عقیلی
//www.backupflow.com/g.htm?id=48466
رسوای زمانه ~ علیرضا قربانی
//www.backupflow.com/g.htm?id=46715
روز خوبی داشته باشید سوری خانوم، دوباره به بلاگ شما سر میزنم.
مونا :)
ترانه ها
SouriSat Dec 19, 2009 07:19 AM PST
اگر خواهی شب دوری سراید
صبوری کن، صبوری کن، صبوری...
شب مهتاب اگر یاری نباشد
بگو مهتاب هم، باری، نباشد
نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
نباشد، گر به دیداری نباشد.
زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
میان ما جدایی، قاف و تا قاف
به امید تو کردم زیب ِ قامت
حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.
شب مهتاب یارم خواهد آمد
گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
سیمین
بهبهانی »
آرش کمانگیر
SouriSat Dec 19, 2009 07:08 AM PST
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
سیاوش
کسرایی
مرغ دریا
SouriSat Dec 19, 2009 06:58 AM PST
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
هوشنگ
ابتهاج
چشمی کنار پنجره ی انتظار
SouriSat Dec 19, 2009 06:53 AM PST
در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو
نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو
جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو
ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو
ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو
چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو
ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو
یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کو
هوشنگ
ابتهاج
Thank you
by Souri on Sat Dec 19, 2009 06:48 AM PSTOrang aziz, dear Hooshi and dear Daneshjoo, for the beautiful conritbutions.
We will continue with the "alef" today. But the moshaereh is not going fast enough. I'm afraid we can't keep it going after Yalda night. Most of the friends are not participating. Where are they?
I will post a few poems today and wait for more participation.
Thanks to all of you.
here a «د»
Orang GholikhaniSat Dec 19, 2009 04:16 AM PST
Thanks Souri jan for kind words.
Usually I'm not very good in Moshaereh, but there I a have Dal
//iranian.com/main/blog/orang-gholikhani-129
در قطار شب دروغ میگویم
به خودم به ستاره ها
در قطار شب پند بیجا میدهم
به زمان به بیگانگان
در قطار شب از زمین دل میکنم
برای آسمان برای چشم تو
در قطار شب هذیان میگویم
از سر بستگی از بی هدفی
در قطار شب کمبود شده سرنوشتم
May I? for ت
hooshieSat Dec 19, 2009 03:20 AM PST
تا ز میخانه و می نام و نـشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مـغان خواهد بود
حلـقـه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر هـمانیم که بودیم و هـمان خواهد بود
Daneshjoo آتش زده ای بجان من بار دگر
daneshjooFri Dec 18, 2009 09:39 PM PST
Daneshjoo
آتش زده ای بجان من بار دگر
جز سوختنم نباشدت کار دگر
دانی که بهار من و امید منی
کم زن بدلم شرر بیا بار دگر
Bah Bah, lovely music
by Souri on Fri Dec 18, 2009 05:33 PM PSTMona jan,
Az always you are great in selecting wonderful pieces.
I enjoyed it so much. Thanks a lot.
Have a good evening, you too.....
I'll be waiting for you to come back again :)
Merci Mehman jan, what a beautiful poem
by Souri on Fri Dec 18, 2009 05:26 PM PSTآن پیک نامور که رسید از دیار دوسـت
آورد حرز جان ز خط مشکـبار دوسـت
خوش میدهد نشان جلال و جـمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت هـمیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شـکر خدا کـه از مدد بخـت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپـهر و دور قمر را چه اخـتیار
در گردشـند بر حسب اختیار دوسـت
گر باد فتنه هر دو جهان را به هـم زند
ما و چراغ چشم و ره انتـظار دوسـت
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانـه عـشـق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست
...
by Mona 19 on Fri Dec 18, 2009 05:25 PM PSTای صبا برگی از آن گلشن بی خار بیار
حرف رنگینی از آن لعل گهر بار بیار
به بهاران برسان قصه بی برگی ما
برگ سبزی پی آرایش دستار بیار
هر چه میگویی از آن لعل شکر بار بگو
هر چه میآوری از مژده دیدار بیار
وعده آمدنی گر همه باشد به دروغ
به من ساده دل از یار جفا کار بیار
خبری داری اگر از دهان یار بگو
حرف سربسته از عالم اسرار بیار
صائبا این غزل حافظ شیرین سخن است
کای صبا نکهنی از خاک ره یار بیار
* آهنگی دلنشین اثر استاد همایون خرم و استاد جواد معروفی تقدیم به
همگی دوستان به مناسبت نزدیک شدن شب زیبا یلدا، امیدوارم که لذت ببرید
//asset.soup.io/asset/0302/2518_8e81.mp3
** جناب اورنگ تولد شما مبارک، شاد و پاینده باشید
شب شما خوش سوری خانوم عزیز
مونا :)
الا
MehmanSat Dec 19, 2009 12:16 AM PST
الا یا ایها زیبا سخن از عشق گو با ما
چه آسان می رباید دل شکرخندت و نرگسها
ز پبچ و تاب مژگانت هراسان حال و سرمستم
بَسا شیدایی و شورت پریشان می کند دلها
خیال وصل گیسویت شرر در خرمن جان زد
چو دانستم تویی آتشفشان هیزم دلها