New Moshaereh Blog

Souri
by Souri
18-Dec-2009
 

I think this is a great time to start a new blog on poetry.

Yalda is coming soon. Are you ready for a long evening with Persian poetry?

By the way, it is also our poet Orang's Birthday tomorrow. Another reason for celebration with poetry.

I have a new idea for the Moshaereh.

I propose for each day, we keep with one letter of the Farsi alphabet. We will start with "alef" for today.

Tomorrow night, we will hit the "b" and so on .Agree?

So let get started. I will open the blog with the first beautiful poem of Deevan Hafez (the biggest lover of all the times)

Also: HAPPY BIRTH DAY ORANG JAN. MAY ALL YOUR WISHES COME TRUE.

Share/Save/Bookmark

Recently by SouriCommentsDate
Ahamdi brings 140 persons to NY
26
Sep 24, 2012
Where is gone the Babak Pirouzian's blog?
-
Sep 12, 2012
منهم به ایران برگشتم
23
May 09, 2012
more from Souri
 
daneshjoo

Thank you for initiating the Moshaereh Blog.

by daneshjoo on

Daneshjoo

Thank you for initiating the Moshaereh Blog.

I am happy that you like my poems.

best, daneshjoo


Jaleho

souri, ageh ghalat nakom,

by Jaleho on

It was molana.

Have a good night.


Souri

Bashe, pas yek Wow!! ham vaseh shoma :)

by Souri on

Thank you jaleho jan.

That last poem (starting with B) was it from Sa'di?

I can't recall the poet. anyway, it was beautiful again.


Jaleho

برای اینکه از دانشجو عقب نمونم،

Jaleho


 

بگذار یک "ب" هم بدم. اصلا چون تازه اول کار است،بگذار یک الف و یک ب بدم، پ هم که دادم قبلا. ما با شما بی‌ حساب.

این الف:

از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی‌
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

اینهم ب:

به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر- که خوش و خوش گوار بادا!
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان،
که به رغم این دو ناخوش، ابدا بهار بادا!
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت بجز این چهار بادا!



Souri

Wow!!

by Souri on

That one was wonderful!! Thank you dear Daneshjoo.

Where do you find all those beautiful poems?

I've noticed you always post the very great poems in the site.

Thanks for sharing them with us.


daneshjoo

پروا نکنم گر همه دانند چو خیزم

daneshjoo


Daneshjoo

پروا نکنم گر همه دانند چو خیزم

در بند رخ با نمک یار عزیزم

من زاده ی عشقم ز چه از عشق گریزم

پرورده ی عشقم زچه با عشق ستیزم


Souri

Thanks to both of you, Jaleho and Daneshjoo

by Souri on

Beautiful and meaningful poems. Very nice!

Yes, that was the turn of "P" tonight, but both "B" and "P" are acceptable.

Ancheh az doust beresad, nikoust  :0


Jaleho

سلام سوری جان، باید پ بدیم امروز؟

Jaleho


 

پندم مده‌ای دوست که دیوانه سرمست

هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد

با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری

الا به سر خویشتنت کار نباشد

 


daneshjoo

بر باد رود عمر چو با باد رویم

daneshjoo


Daneshjoo

بر باد رود عمر چو با باد رویم

ثابت قدمی کنیم و دلشاد رویم

مردان حقیم و از کژی بیزاریم

خود را نفروشیم که آزاد رویم


Souri

پیش ازینت بیش ازین اندیشه عشاق بود

Souri


پیش ازینت بیش ازین اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن‌ صحبت شبها که با نوشین لبان

بحث سرّ عشق و ذکر حلقه عشاق بود

 

پیش ازین کأین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا آبروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شم ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

 

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مهرویان مجلس گرچه دل میبرد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

 

بر در شاهم گدایی نکته ی در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

 

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی‌ بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گٔل را زینت اوراق بود


Souri

میراث مهدی اخوان ثالث

Souri


میراث

پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم ؟


نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی
روز و شب می گشت ، یا می خفت


این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس
ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان ، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان ، تاریخ


من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست


پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان
تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم


سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
این مباد ! آن باد
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود


های ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟
با کدامین خلعتش ایا بدل سازم
که من نه در سودا ضرر باشد ؟
ای دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار


Souri

آتش پنهان

Souri


پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی هاست

فریدون
مشیری


Souri

Let start with "P" please help to hit the "most discussed" list

by Souri on

پرنده فقط یک پرنده بود

 

پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی
آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود

فروغ
فرخزاد


Souri

Thank you Orang aziz

by Souri on

That one was a great one! I was busy at that time and couldn't post my appreciation on time. Now, I say it: I loved it.

Thanks.


Orang Gholikhani

A B ? here you are. I've just posted one with B

by Orang Gholikhani on

 

 //iranian.com/main/blog/orang-gholikhani-130

بگو این راه بکجا میرود
 

غبار این قافله بچشم کی میرود
 

تن خسته                                        روح شاد
 

مغز بسته                                   قلب پاک
   

بگو این شعر از کجا می آید
 

اشک سرما از کجا می بارد
 

چشم خواب آلود                   آه مفلوک
 

دست  فرسوده                       حرف پوک
   

بگو چه خبر از آن دشت سبز
 

میرسد تا عرش تپش نبض
 

تشویش هیات                  ترک دل
 

شبه کشتیِی              نشسته به گِل
   

بگواین  فردای ما کجاست
 

امروز نبردی آشناست
 

راهی جدید          دوندهی در عمق طول
 

پشتکار یار                کوهی برای غول
    

بگواین آتش چرا هنوز می سوزد
 

گفتار و کردار کی به پندار می دوزد
 

شعله سرخ               سبزی برگ
 

راهی سپید                سیاهی مرگ
 

اورنگ
 dec 2009


Souri

اندوه سیمرغ

Souri


بر او این قصه را از سر بگیرید
شبی سنگین به سنگستان این کوه
هجوم آورده بی پروا نشسته است
ربوده اختران آسمان را
نفس را بر نسیم خسته بسته است


به چشم انداز من امواج آتش
به سوی آسمانها می کشد پر
در آن گرداب سوزاننده آوخ
امید و عشق می سوزند یکسر


مرا این شعله ها می خواند از دور
دریغا بال من پرواز من نیست
نوایی نغمه ای بانگی سرودی
شگفتا در گلو آواز من نیست


پرستویی که بر بام بهاران
میان عطر گل ها لانه کرده است
کجا اندیشه پاییز دارد
که امیدش هزاران دانه کرده است


به شهر صبح رستنگاه خورشید
مرا هم آشیانی از طلا بود
چو بال و پر ز هم وا می گشودم
سحرگاهان مرا در زیر پا بود


به زیر این سپهر بی کرانه
جو ابر آسمان آزاد بودم
به دریا گر گذر می کردم از شوق
چو. توفان غرقه در فریاد بودم


به زیر شاهبال سایه گستر
چه رستم ها که آوردم به میدان
چه بی سامان به هر کوهی پریدم
که امید بزرگم یافت سامان


پی آبادی ویرانه عشق
روان کردم به هر رزمی دلیری
پری کندم ز بال خویش و دادم
به هر دستی طلسم دستگیری


که تا رویینه تن پروردگانم
در آزادگی را پاس دارند
و گر در بند دیو و دد بماندند
مرا با آتش پرها بخوانند


کنون در چشم من امواج آتش
به سوی آسمانها می کشد سر
پر هر شعله فریاد است و افسوس
منم مرغی که دیگر نیستم پر


چنار پیر را مانندم اکنون
فشانده برگ ها در باد پاییز
فشرده ریشه در خاکستر خاک
مشوش مانده در شام غم انگیز

سیاوش
کسرایی


Souri

Orang jan

by Souri on

Problem is: nobody read my blog :-(

I asked to post every day by beginning with a letter of the Persian alphabet. Some of the friends are nice and they post beautiful poems, which don't obey the rule....but it is okay.

As long as they participate, I am very grateful. The poems are are nice and beautiful.

But personally, I continue in order to the rules.Today is the turn of the "B". And tonight , we will hit the "P".

My point is to make a good "ganjineh" of Persian poetry, for all the interested people. So we will have this Moshaereh blog for almost a month (32 letters in Persian alphabet) and that will be a huge complete poetry book for all. The best thing would be to always mention the name poet.

Thanks for paying attention.

Now, give me a "B" from your own beautiful poems, please :)


Orang Gholikhani

rules

by Orang Gholikhani on

Souri jan,

I'm confused about Moshereh ruels! last one finished by a "M" why you post a "B".

However it is not very importantn the main goal is having good poems :-)

Ghorbanat.

Orang


Souri

Another "B" from Mehdi Soheili

by Souri on

صدا صدای خداست

 

به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز
اگر خداطلبی
خدا در اشک یتیمان رفته از یادست
خدا در آه غریبان خانه بر بادست


اگر خدا خواهی
درون بغض زنان غریب جای خداست
دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست


نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب
به آسمان بنگر
به آسمان که پر از گوهرست دامانش
به کهکشان که ندانی کجاست پایانش


رونده ایست خدانام در خم این راه
ببین به دیده ی دل
به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست


به من مگو خدا را ندیده ام هرگز
دو دیده را بگشا
ببین چراغ طلا را که صبح از پس کوه
طلای نور به دریا و رود می پاشد


بدان پرنده ی رنگین نگر که در دل باغ
به برگ برگ درختان سرود می پاشد
سرود او همه گلنغمه یی برای خداست


Souri

Beautifu. Thank you Yolanda and Hajmin jan

by Souri on

زندان خاک

 

با دل روشن در ان ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام


جای در بستان سرای عشق می باید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام


خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام


بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق همنوایان از نوا افتاده ام

رهی
معیری

 


yolanda

......

by yolanda on

Another love poem by Rumi:

 

With the Beloved's water of life, no illness remains
In the Beloved's rose garden of union, no thorn remains.
They say there is a window from one heart to another
How can there be a window where no wall remains?

From Thief of Sleep
by Shahram Shiva

 

Delaram Banafsheh (Yolanda)

"Cactus in the Desert"


Hajminator

با عرض سلام به همه دوستان

Hajminator



این دال از یکی از غزلیات زیبای عطار

دم مزن گر همدمي مي‌بايدت                خسته شو گر مرهمي مي‌بايدت
تا در اثباتي تو بس نامحرمي                  محو شو گر محرمي مي‌بايدت
همچو غواصان دم اندر سينه كش           گر چو دريا همدمي مي‌بايدت
از عبادت غم كشي و صد شفيع              پيشواي هر غمي مي‌بايدت
اشك لايق‌تر شفيع تو از آنك                    هر عبادت را نمي مي‌بايدت
تنگدل ماندي، كه دل يك قطره خونست   عالمي در عالمي مي‌بايدت
تا كه اين يك قطره صد دريا شود             صبر صد عالم همي مي‌بايدت
هر دو عالم گر نباشد گو مباش               در حضور او دمي مي‌بايدت
در غم هر دم كه نبود در حضور                 تا قيامت ماتمي مي‌بايدت
در حضورش عهد كردي اي فريد              عهد خود مستحكمي مي‌بايدت


Souri

Oh My goodness!

by Souri on

So nice of you Monda jan! Thank you my dear. Mon amie la Rose :)


Souri

And my last one for tonight, shab khosh ta farda

by Souri on

بوی خوش تو هر کـه ز باد صـبا شـنید
از یار آشـنا سـخـن آشـنا شـنید
ای شاه حسن چشم به حال گدا فـکـن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شـنید


خوش می‌کنم به باده مشکین مشام جان
کز دلـق پوش صومعـه بوی ریا شـنید
سر خدا که عارف سالک به کس نگفـت
در حیرتـم که باده فروش از کجا شـنید


یا رب کجاست مـحرم رازی کـه یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید
اینـش سزا نـبود دل حـق گزار مـن
کز غمـگـسار خود سخن ناسزا شـنید


مـحروم اگر شدم ز سر کوی او چـه شد
از گلشـن زمانـه کـه بوی وفا شـنید
ساقی بیا کـه عشق ندا می‌کند بـلـند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شـنید


ما باده زیر خرقـه نـه امروز می‌خوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شـنید
ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کـشیم
بـس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید


پـند حکیم محض صواب است و عین خیر
فرخـنده آن کسی که به سمع رضا شنید
حافـظ وظیفـه تو دعا گفتن است و بس
دربـند آن مـباش که نشنید یا شـنید


Monda

Souri jan here's something for you

by Monda on

It's not related to Yalda or Moshaaereh but the only thing my brain allows me to share with you:

//www.youtube.com/watch?v=IQGNpRnFNgM 

bonne nuit ma chere. 


Souri

Doustane aziz

by Souri on

Agha Redwine:

Bah bah che shere zibaaee, yadesh be kheir, Faryad zire aab.

Mr Lakani:

As always the best selection. This was one the most beautiful works of Sayeh.

Thanks to both of you.


Ali Lakani

قدر مرد

Ali Lakani


بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون می رود نهفته ازین زخم اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دل ها نگشت سرد
من بر نخیزم از سر راه وفای تو
از هستی ام اگر چه بر انگیختند گرد
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد
ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
و آن لعل فام خنده زد از جام لاجورد
باز اید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد
در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما ، سایه ! حیف نیست
گر زین میانه آب خورد تیغ هم نبرد

 

از هوشنگ ابتهاج


Red Wine

...

by Red Wine on

دنيا رو کولم می گيرم
روزی صد دفعه مي ميرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گيرم
چشات حرمت زمينه
يه قشنگ نازنينه
تا اگه می خوای نذارم
هيچ کسی تو رو ببينه
اگه چشمات بگن آره هيچ کدوم کاری نداره
اگه چشمات بگن آره هيچ کدوم کاری نداره


Souri

For Mr Yassari aziz, waiting for you on Monday

by Souri on

پیام پرستو

 

بیا که بار دگر گل به بار می اید
بیار باده که بوی بهار می اید
هزار غم ز تو دارم به دل ، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می اید


طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار می اید
نه من زداغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار می اید


دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آنگه که یار می اید
نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار می اید


بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم
که سرو من به لب جویبار می اید
مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می اید


دلم به باده و گل وا نمی شود ، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار می اید
بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز ای
که گل به دیده ی من بی تو خار می اید

 هوشنگ
ابتهاج
»

 


Souri

And Another "B" from Sayeh

by Souri on

اشک واپسین

 

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم


نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم


ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم


به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم