New Moshaereh Blog

Souri
by Souri
18-Dec-2009
 

I think this is a great time to start a new blog on poetry.

Yalda is coming soon. Are you ready for a long evening with Persian poetry?

By the way, it is also our poet Orang's Birthday tomorrow. Another reason for celebration with poetry.

I have a new idea for the Moshaereh.

I propose for each day, we keep with one letter of the Farsi alphabet. We will start with "alef" for today.

Tomorrow night, we will hit the "b" and so on .Agree?

So let get started. I will open the blog with the first beautiful poem of Deevan Hafez (the biggest lover of all the times)

Also: HAPPY BIRTH DAY ORANG JAN. MAY ALL YOUR WISHES COME TRUE.

Share/Save/Bookmark

Recently by SouriCommentsDate
Ahamdi brings 140 persons to NY
26
Sep 24, 2012
Where is gone the Babak Pirouzian's blog?
-
Sep 12, 2012
منهم به ایران برگشتم
23
May 09, 2012
more from Souri
 
Souri

Orang jan

by Souri on

Nice and sweet poem!

so meaningful: agar nagoftani ha gofteh mishod, so beautiful this part.

I think  I will let the "D" letter for two days, as we have lots of poems in Persian which start with "D" .

Do you have any other beautiful poem like this, in your drawer? :)


Orang Gholikhani

ناگفتنیها

Orang Gholikhani


در غروب این شهر صحرا

وقتی نسیم شرق میرسد از کوچه باغها

دلم میخواهد بگم از ناگفتنیها

فریاد زنم "اگر" ها را

بشمارم کارهای نکرده را

افسوس خورم نوازشهای نکرده را

بسوزانم زخمهای سرنبسته را

اگر ناگفتنیها گفته میشد

زجر این اگرها خفته میشد

افسوسها پاک میشد

قلب ما آزاد میشد

 

اورنگ

//iranian.com/main/blog/orang-gholikhani-31


Souri

بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !

Souri


آواز ِ غم

 

درد از نهاد ِ آدمیزاد است !
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
یا آدمی دیگر ؟ ...


- ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند


- آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند
- ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟


دیگر به یاد ِ کس نمی آید
آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !
- با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشت ِ ماست
روز ِ همایون ِ رسیدن را
پیوسته باید خواست


- ای غم ! نمی دانم
روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود
اما درین کابوس ِ خون آلود
در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید
در من کسی آهسته می گرید

هوشنگ
ابتهاج

 


Souri

ای جنگل ! اینجا سینه ی من چون تو زخمی ست

Souri


دیدی چراغی را که در چشمت شکستند ؟
ای جنگل ای غم !
چنگ ِ هزار آوای باران های ماتم !
در سایه افکند ِ کدامین ناربُن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق ؟
مرغی که می خواند
مرغی که با آوازش از کنج ِ قفس پرواز می کرد
مرغی که می خواست
پرواز باشد ...


از جنگل ای حیف !
همسایه ی شب های تلخ ِ نامرادی !
در آستان ِ سبز ِ فروردین دریغا
آن غنچه های سرخ را بر باد دادی !
ای جنگل ای پیسوته پاییز !
ای آتش ِ خیس !
ای سرخ و زرد ، ای شعله ی سرد !
ای در گلوی ابر و مه فریاد ِ خورشید !
تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد ؟


ای جنگل ای در خود نشسته !
پیچیده با خاموشی ِ سبز
خوابیده با رؤیای رنگین ِ بهار ِ نغمه پرداز
زین پیله کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز ؟
ای جنگل ای همراز ِ کوچک خان ِ سردار !
هم عهد ِ سر های بریده !
پر کرده دامن
از میوه های کال چیده !
کی می نشیند دُرد ِ شیرین ِ رسیدن
در شیر ِ پستان های سبزت ؟


ای جنگل ای خشم !
ای شعله ور چون آذرخش ِ پیرهن چاک !
با من بگو از سرگذشت ِ آن سپیدار
آن سهمگین پیکر ، که با فریاد ِ تندر
چون پاره ای از آسمان افتاد بر خاک !
ای جنگل ای پیر !
بالنده ی افتاده ، آزاد ِ زمینگیر !
خون می چکد ینجا هنوز از زخم ِ دیرین ِ تبر ها
ای جنگل ! اینجا سینه ی من چون تو زخمی ست
اینجا دمادم دارکوبی بر درخت ِ پیر می کوبد
دمادم

 هوشنگ
ابتهاج
 


Souri

بوسه

Souri


خنده ی تلخی به لب آورد و گفت :
- " آرزویی دلکش است اما دریغ !
بخت ِ شورم ره برین امید بست
وان طلایی زورق ِ خورشید را
صخره های ساحل ِ مغرب شکست ! ... "
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل ِ من با دل ِ او می گریست
گفتمش :
- " بنگر درین دریای کور
چشم هر اختر چراغ ِ زورقی است ! "
سر به سوی آسمان برداشت گفت :
- " چشم ِ هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریای ست ژرف
ای دریغا شبروان ! کز نیمه راه
می کشد افسون ِ شب در خواب شان ... "
گفتمش :
- " فانوس ِ ماه
می دهد از چشم ِ بیداری نشان ... "
گفت :
-" اما درشبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش ... "
گفتمش :
- " اما دل ِ من می تپد
گوش کن ، اینک صدای پای دوست ! "
گفت :
- " ای افسوس در ایندام ِ مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست ! "

هوشنگ
ابتهاج

 


Souri

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد

Souri


فریاد

 

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد


خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری


از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ،
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد


وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟


سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

 مهدی
اخوان ثالث

 


Souri

دانشجو: خستـگان را چو طلب باشد و قوت نبود

Souri


خستـگان را چو طلب باشد و قوت نبود
گر تو بیداد کـنی شرط مروت نـبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسـندی
آن چـه در مذهب ارباب طریقت نـبود


خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق
تیره آن دل که در او شمع محبت نـبود
دولـت از مرغ همایون طلب و سایه او
زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نـبود


گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نـبود خیر در آن خانه که عصمت نبود


حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نـبود


daneshjoo

خاطرات رفته چون آمد بیاد

daneshjoo


Daneshjoo

خاطرات  رفته چون آمد بیاد

دل ز یاد روی تو گردید شاد

پیش خود گفتم چه می شد گر کنون 

پیش من بودی و هجران دست باد

 

 


Souri

For the peple of IRAN, خسرو گلسرخی

Souri


سروده های خفته

 

1
در رودهای جدایی
ایمان سبز ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز


2
از خون من بیا بپوش ردایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم

در حجره های ساکت تپیدن آن ؟

3

در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع


4


این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است

که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی کشت زار را
با خون خویش بپوشان


5


این کاج های بلندست
که در میانه ی جنگل
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تبرست
با سبزی درخت هیاهوست


6

ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آنکس که سوگوار کرد خاک مرا
ایا شکست
در رفت و آمد حمل این همه تاراج ؟

 

7
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود


8

ثقل زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟


Souri

LoL, Orang jan,,,,,,thank you

by Souri on

کوه مغرور شد از نوازش باد

برای سرافکندگی او مرا آفرید


Orang Gholikhani

خ مثل خدا

Orang Gholikhani


خدا مرا مستانه آفرید

گناه یاران را با می خرید

روز هفتم

هنگام خواب نیمروز آفرید

وقتی که آفتاب زمین را گرم کرده بود

در نسیم محزون روح مرا آفرید

آسمان تصویر خود در آب دید

از خجالت او مرا آفرید

کوه مغرور شد از نوازش باد

برای سرافکندگی او مرا آفرید

صحرای تشنه دید جنگل انبوه از دور

از مروت برای گریه چشم او مرا آفرید

در یک لحظه فراموشی ومستی

خدا ناله عاشقان را اینچنین آفرید

//iranian.com/main/blog/orang-gholikhani-26


Souri

برای روزنبرگ ها

Souri


خبر کوتاه بود
اعدامشان کردند
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد


و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
خدایی می کند آنجا


شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان  حرفهایی پوچ و بیهوده ست
در آنجا رهزنی آدمکش خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر


عزیزم دخترم
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند


و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
و تاپایان ره راه روشن خود با وفا ماندند


عزیزم پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم


از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
نوید روز آزادی ست

هوشنگ
ابتهاج
»


Souri

خوش به حال غنچه های نیمه باز

Souri


خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون
مشیری


Souri

Thank you Dr Saadat Nouri

by Souri on

You are right, We should  love, and live with this!

Best wishes for you too.


M. Saadat Noury

حرف عشق پا یند ه است و مرده نا ید بود

M. Saadat Noury


بهترین حرف ، بهترین راه

حیرت نسل بشر ، د ر بستر آ غا ز تا پا یا ن / از پس ا مروز ، فرد ا ‌ها  چه  زا ید بود
بهترین حرف دل ا نسان درین ‌توفنده‌ ها  دوران/" د وست دارم درکنارت" تا که با ید بود
بهترین حرفی که بردل خوش نشیند همچنا ن/"دوست می دارم ترا"هرجا، که     شا ید بود
بس زوا ل حرف ها دارد دل_ چر خ زما ن / حرف عشق پا یند ه است و مرده نا ید بود
نفرت و کین است ، خلاف مذهب آ زا د گا ن/ عشق آن آ ئین که یزدان را خوش آ ید بود
بهترین را ه تمام عمرا نسا ن حد یک ا یما ن/ "عشق ورزید ن" که با آن ، زند ه با ید بود

منوچهر سعادت نوری
Montreal/ 06-21-2005

 یاد آوری: با الهام از مولوی که چنین سرود

در عشق زنده باید کز مرده هیچ نآید

xxx

PS: All the best, and wishing you a very very happy New Year


Souri

Bravo Shazdeh!

by Souri on

Bravo, both for the choice and the timing !!!

One of my favorite from the salaar, Mehdi Akhavan Sales.

I loved that one. Thank you so much.

Pirouz baashi.

 

Link for Akhavan Sales is the same link where I get all my poems from:

www.avayeazad.com 


Shazde Asdola Mirza

Souri, thanks for the Moshiri link. Is there one for Saales?

by Shazde Asdola Mirza on

  

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است !

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
...................................... زمستان است


Souri

قصیده دراز راه رنج تا راه رستاخیز

Souri


 ...........

...............

حسین

نه بدان گذرگاه که امتی اندک
با تو ماندند و
ماندگار شدند
با تو آمدم بدان مهلک
که معبر ملتی است


و نه به دین تو
که به ایین تو
ااز سر صداقت
به شهادت
با تو آمدم
تا عاشورا را به اعشار برم
به عشرات برم
تا این گلگونه را
درشت کنم
درشت تر کنم
و شنلی از خون برآرم
شایسته اندام مردمم


در من بنگر حسین
نفتگرم
خدمتکارم
آموزگارم
طواف و باربرم
قلمزن و اندیشه گرم
نهال نازک اندوه نه
درخت خون
از ریشه سهمگین حسرت
در پیگیری رد خون حسین
به کسان رسیدم
به بسیاران
تا شبنم سرخ تو نیز
بر من نشست و شکفتم


و اینک
راهی دراز بایدمان رفتن
نه از پل به میدان
و نه از مدینه به کوفه و کربلا
راهی از رنج تا رستاخیز
از ستمشاهی تا برادری


تنها رفتم و
خلقی به خانه بازآمدم
گندمی
که در غلاف لاغر خویش
خرمنی بارآورد

سیاوش
کسرایی
»

 


The Phantom Of The Opera

The pariah doesn't know the order of his alphabet!

by The Phantom Of The Opera on

بیچاره چه میكشی خودت را ….. دیگر نشود حسین زنده
كشتند و بمرد و رفت و شد خاك ….. خاكش عـلف و علف چرنده
من هم گویم یزیـد بد كرد ….. لعنت به یزید بدكننده
اما دگر این كتل متل چیست ….. وین دسته خنـده آورنده
تخم چه كسی بریده خواهی ….. با این قمــه‌های نا برنده
آیـا تــو سكینـــه‌ای كـه گـوئی ….. سو ایستمیرم عمیم گلنده
كو شمـر و تو كیستی كه گوئی ….. گل قویـما منی شمیـر النده
تو زینـــب خواهـــر حسینـی ….. ای نره خر سبیــل ‌گنـده؟
خجلـت نكشی میـان مـردم ….. با این حركات مثـل جنده
در جنگ دو سـال پیش دیـدی ….. شد چند كــرور نفس رنده
از این‌همـه كشتـگان نگـردید ….. یك مو ز زهــار چرخ كنده
در سیـزده قرن پیـش اگـر شـد ….. هفتاد و دو سر ز تن فكنده
امـروز چرا تو می كنی ریش ….. ای درخور صد هزار خنده
كی كشته شـود دوبـاره زنـده ….. با نفــریــن تو بــر كشنــده
بــاور نكنـی بیـــــا ببنـــدیـم ….. یك شرط به صرفه برنده
صـد روز دگـــر بـــرو چـو امـــروز ….. بشكاف ســر و بكـوب دنــده
هی بر سر و ریش خـود بزن گل ….. هی بر تن خــود بمال سنده
هی با قمه زن به كله خویش ….. كاری كـه تبر كند به كنـده
هی بر سـر خــود  بزن دودستـی ….. چون بال كـــه می‌زنـــد پرنـده
هی گـو كـه حسیـن كفــن ندارد ….. هی پـــاره بكــن قبــای ژنده
گر زنـده نشــــد انـم به ریشـت ….. گر شـد ان تو به ریش بنده!

Iraj Mirza: 1874-1926

The Pahlavis and all mullahs must disclose the source and the amount of their wealth.


Souri

Dear Mr Yassari

by Souri on

1) Very happy holidays and New Year

2) Where are you ? :)

3) No, it desn't work like this! Nobody will take the Jowr of anybody else!

4) You must come back fast and do your homework, before I get mad at you and.....digeh na man, na shoma :)

5) Hope you have a very great time and thanks for the nice intention

6) I give you no more than 5 business days! Come back soon, please.


Souri

Dear Daneshjoo

by Souri on

More power to you!

I love any and all of your poems. You are so talented. 

It seems that you are a confirmed poet, and not so "daneshjoo" in this field :) 

Thanks for brigthening this blog every day. I'm very grateful to you.


Javad Yassari

Dear Ms. Souri

by Javad Yassari on

Merry Christmas to you.  Unfortunately I am still unable to participate in your mosha'ereh blog, as I am away, far from my resources and a proper keyboard.  I can see that dear friends are here, though and "be ghol e ma'aroof, jor e ma ro mikeshan". I have come to read the poems a few times, and it has been a complete joy for me.  I wish you a happy day and joyful holidays. 

J. Y.


daneshjoo

حیات من بچه ارزد، کنون که از تو جدایم

daneshjoo


Daneshjoo

 حیات من بچه ارزد، کنون که از تو جدایم

زآنچه بوده در عالم،  وجود ناز تو خواهم

نگار سبزه رخ من،  خزان گرفته دلم را         <                                         >     بیار سبزه و گل را، بهار روی تو خواهم

 

 


Souri

Sobh be kheir and Happy New Year again !

by Souri on

جام اگر بشکست

.........

.............

حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر می شود این نوشکفته در سکوت دشت
روزها این گونه پر پر گشت
چون پرستوهای بی آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اینک اینجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستیم از اشک لبریز است می پرستم
در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر بر د
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد

...............

فریدون
مشیری


Souri

Thank you Khaleh Mocheh jan, Sher Osian az Frough Farokhzad

by Souri on

حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را


چیست این افسانه رنگین عطرآلود
چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
کیستند این حوریان این خوشه های نور
جامه هاشان از حریر نازک پرهیز


کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها


آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده


سبز خطانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل


قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می ترواد عطر تند یاس


ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بیگناه پارسا خو را


آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشتت بارالها خود ثوابی بود


هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم پاکدامانست


پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم


تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی تا بنده سر گشته ای سازی


تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
جز یکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما


khaleh mosheh

خیلی شعر زیبائی بود راد جان-اینهم دال

khaleh mosheh




دی طفلک خاک بیز غربال بدست   میزد بدو دست و روی خود را می‌خست میگفت به های‌های کافسوس و دریغ   دانگی بنیافتیم و غربال شکست

 

 

ابوسعید ابوالخیر

 


Souri

چرا فر یا د حلا ج د ر گلو شد

Souri


Very nice!

Thank to you dear Rad, and thank to Dr Saadat Noury.


Rad Lanjani

اینهم "چ " از استاد دکتر منوچهر سعادت نوری

Rad Lanjani


چرا

چرا  ا نوا ر تا با ن ، آ رزو شد / چرا  رگ ها ی عا شق ، تا ر مو شد
چرا یوسف ، زلیخا شد  فسا نه / ‌چرا  بس عشق ، حر ف  و گفتگو شد
چرا خسرو نه شد همرا ه شیرین / ‌چرا مجنون به صحرا سو به سو شد

چرا فرها د ا ز شیرین جد ا ما ند/ کنا ر بیستو ن ،  ا و  کو به  کو شد
چرا  آ رش  همه جا ن در کما ن کرد / که مرز کشور ی پا یا ن ا و شد
چرا آ ن  رستم  فر خ  سو ا ر ا ن / نبر د ی  نا برا بر ،  روبرو  شد

چرا  آ ن را بعه  د ر خون به غلتید / چرا  فر یا د حلا ج  د ر گلو  شد
چرا  ناهید خو با ن ر فته ا ز یا د / چرا  اهر یمن ، ا ینگونه  نکو شد
چرا  ظلمت ، بشد چیر ه به ا فلا ک /  چرا  ا نو ا ر  تابان ، آرزو شد

چرا مهر و وفا ، گشته فرا موش / چرا عهد  و  زما ن ، آ شفته خو شد
چرا ایران ، گسست از ارج و شوکت / ا سیر و برده ‌ی دست عد و شد
نمی د ا نم ترا ،  پا سخ چه گویم / همین د ا نم که د نیا ،  زیر و رو شد

دکتر منوچهر سعادت نوری

 


Souri

Wow! جای پایت بر دلم باشد هنوز

Souri


I follow you with a poem of Hamid Mosadegh, part of the "Aabi, Khakestari, Siah" manzoumeh. This is one of the most beautiful love ghasideh I've ever  read 

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود


شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر


ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است


شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته


وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟


آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست


خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست


من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “


دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند


daneshjoo

چشم من روشن شود از دیدنت

daneshjoo


Daneshjoo

چشم من روشن شود از دیدنت

دل بوجد آید از این خندیدنت

بوسه ای ده تا شکرباران شود

کام این دلداده با بوسیدنت