MONIQUE
- آه مهستی، من یه سرطان کوچولو دارم.
امروز درست دوازده روز است که از مونیک بی خبرم و همین نگرانم می کند. باید پیش از این که خیلی دیر بشود این مطلب را در موردش بنویسم. تا پیش از این جریانات اخیر، یعنی تقریباً تا دو سال پیش مونیک به قول ایرانی ها یک دختر "همه چی تمام" بود. اول از همه: خوش هیکل بود، مونیک دختر بلندبالایی با اندامی متناسب بود. دوم: شیک بود. مونیک با موهای بلند خرمایی و اندام کشیده اش، خوش لباس هم بود، بیشتر اوقات مینی ژوپ می پوشید و ساق ها و ران های کشیده و خوش تراش خود را در جوراب شلواری های نقش دار در معرض نمایش می گذاشت. سوم: مونیک هنرمند بود. مونیک آرشکیت و نقاش بود یعنی هنوز هم هست. مونیک در رشته معماری تحصیل کرده است ولی نقاشی را بیشتر دوست داشته و تابلوهایی با طرح های آبستره می کشید، یعنی می کشد یعنی امیدوارم هنوز بتواند نقاشی کند. چهارم: خانواده دار و اصیل. مونیک از یک خانواده ی اصیل فرانسوی بود،
>>>
BATEBI
What would have The Economist have done had a Briton been involved in a similar situation?
Voice of America TV’s Persian service had broadcast a lengthy interview with Ahmad Batebi, 31, imprisoned by the Islamic Republic after the student demonstrations of July 1999. His face was splashed on the cover of The Economist. Search engines yielded no reports in English of Batebi’s release yet there he was on VOA, talking away about his experiences. I phoned Intelligent Life, the Economist’s sister title, an upmarket glossy, pitching the idea of an interview with Batebi. They weren’t interested. So I wrote to The Economist’s foreign editor:
>>>
STORY
India itself was a world of extremes – the antipodes brought together on every street corner
We were truly an odd couple. A twenty-three year old, completely westernized Jewish college graduate accompanying a devout Moslem merchant from Ardebil with nothing on his mind but money. Or so I thought. Boarding the plane was like entering a different world. Beautiful stewardesses passed by, their long hair falling freely. Men and women were sitting next to each other, talking and laughing in public. It came as somewhat of a shock to the system. As soon as we sat down, one of the stewardesses came by to see if we wanted some refreshments. Mr. S turned to me. “Tell her I want a Scotch over ice.” I nearly choked but managed to give the hostess our order.
>>>
LITERATURE
آنماری شیمل و تصویر پردازی در شعر و ادب پارسی
شیمل در تشبیه شعر پارسی به فرش می گوید: "غزل با تصویر پردازیهای بی شمارش که فقط با قافیه به هم پیوند یافته اند، یادآور قالیچه های بسیار ظریف ایرانی است با طرح باغ که باید به تصاویر، گلها و سایر تزئیناتش در مقابل زمینه ای وسیعتر نظر انداخت. گرچه هر یک از آنها با معنی است امّا کلّ زیبائی آن هنوز بیشتر از زیبائی تک تک اجزاء آ ن است." شیمل همچنین شعر پارسی را به کاشی های رنگارنگ مساجد ایرانی تشبیه می کند و می گوید همانگونه که کاشیها در هر ساعت از روز دگرگون می نمایند و غالباً در برکه های کوچک آب منعکس می شوند که باز هم انعکاس رنگشان در آب متفاوت از رنگ آنها در خارج از آب است، بهمان سان خواننده باید که به اشعار هم در حالتهای روحی مختلف و زمانهای مختلف از زندگی نظر اندازد تا شاید بتواند منظور نهفتۀ آن را در یابد.
>>>
HUMOR
و این لوله مشت محکمی است بر دهان استکبار جهانی تولید پوشک!
فکرش را بکن، در عشایر و روستا و حتی در بسیاری نقاط در شهرها هم، جیش کردن در حیاط یا معابر و کوچه و خیابان نه تنها مانعی ندارد، بلکه مساله ای عادی و روزمره است. پس فلسفه ی آویزان کردن آن سطل حلبی یا "سانتریفیوژ" در انتهای لوله ای که به چومبول بچه وصل است، چیست؟ فکر نمی کنی این آلات و ادوات برای حفظ مواد تولیدی و "غنی کردن" بعدی باشد؟ (قابل توجه آژانس هسته ای در وین!) به ابتدای لوله دقت کن! چرا "چومبول بچه"اینقدر بالا، و تقریبن جای ناف بچه قرار گرفته؟ فکر نمی کنی بچه را دانشمندان جمهوری از "سلول پایه" درست کرده اند و در پروسه ی عمل، کمی نور دیده و چومبول مربوطه چند سانتی متری بالاتر زده بیرون؟
>>>
FICTION
A novel: Chapters 11 and 12
In the morning, K. woke up to the warmth of pleasant sunshine; a few minutes chat with his mother (who was resting her back on the living room sofa with a book of prayer, mafatih-ol jenah, to her side and sounded ill), and then after a lonely breakfast, consisting of tea, bread and cheese, he showered for about ten minutes, far less than usual. It was a small part of his new design for life to which he had woken up: to listen to the serpent-like, discordant, shriveling voices of the anti-writing self in him for once and do something different, at least for a day or two; rejected the notion of even a small indulgence by writing a postcard to his sister in Europe; was prepared for more powerful tests in the near future, tests that would agitate his determination to restore whatever equilibrium he had lost in life. He lay down on the bed naked and stared at the ceiling, breathing deeply
>>>
COLLABORATION
First exhibition of contemporary Iranian posters in the United States
by
Jahanshah Javid >>>
CARS
It was in my mother's cars that we raced up and down the interstate all through the '80s and '90s
I first saw America from a silver Buick that called to my mother from a dealership along the New Jersey turnpike. We'd been in this country less than a week and were no more committed to America than to the rental car we'd picked up at the airport. Then she spied the Buick. I imagine something about its width and breadth and the regal redness of its plush interior put her in mind of "Charlie's Angels," a big hit back then and also the inspiration for the fringe she was sporting that year. It was ours that very day.In all the years since, I've wondered about that car and its role in all that happened afterward.
>>>
STORY
مردانه صفت! گرد جهان گردیدم .... نامردم اگر مرد به دوران دیدم
از وقتی امید تصمیم گرفت مینی بوس قسطی بخرد، دل تو دل زنش، الهام نبود. احساس بدی داشت. با وجود آنکه امید هزاران بار نقشه را برایش توضیح داده و گفته بود که با کار سخت می تواند در ظرف حد اکثر 5 سال قسط ماشین را بدهد و آن وقت می شوند ارباب خودشان باز دل تو دلش نبود. اصلاً به دلش برات شده بود که این کار برایشان آمد ندارد. الهام بیشتر ترجیح میداد که امید بر روی ماشین دیگران کار کند و مزد بگیرد. اینجوری فرصت بیشتری داشتند با هم باشند و هر دو بچه از اینکه پدرشان را سرحال میدیدند خوشحال تر بودند. آنها می توانستند شب جمعه ها به منزل مادر بزرگشان بروند و خودشان را برای بزرگترها لوس کنند. امید دیگر تصمیم خود را گرفته بود و شمر هم جلودارش نبود چه برسد به الهام. همه چیز در چشم به هم زدنی انجام یافت و مینی بوس 21 نفره جدید امید خیلی سریع دم در خانه آفتابی شد.
>>>
POETRY
توي دلت مونسم تا به حال گريه كردي ؟
اشكها قظار شده ، پنهان از چشم ديگران كردي؟
گريه با آهي پر از سكوت در دل شب
گريه با حس درد با دل خالي در نيمه شب
گريه ترس و بي هق هقه كنار معشوق
گريه سرد و پر صدا در كنار سكوت درياچه عشق
>>>
REVIEW
There are no pomegranates to be found in Porochista Khakpour's novel
Long before, and especially after 9/11 we have been bombarded with perverted and sinister images and ideas of the Middle East: the region, the peoples, the history, and the cultures. How do people who identify as Middle Eastern realize these images and ideas on which popular consciousness has been built, and how do we understand ourselves with or without them? Whether through the Axis of Evils’ comic relief, Suheir Hammad’s poetics, or the Philistines’ beats and rhymes, Middle Eastern communities have addressed the deep understanding of what it has meant to be Middle Eastern according to imperial eyes in creative and commanding ways.
>>>
FICTION
A novel: Chapters 8, 9 and 10
"Valley of Lepers," K. whispered under his lips the title of his next story before entering the living room; to his own surprise, he found little difficulty in sitting next to his sister and watching television, perhaps because the content of the program, a round table on urban problems, interested him, or perhaps because he was plain curious about the identity of the female caller, who was hammering in the importance of a rail connection from Shiraz to Isphahan over the proposed national east-west highway system to connect Shiraz not only to Ahwaz but also to Baghdad and Karachi. "This will connect with the existing railway system by the proposed extension from Qom through Yezd, to kerman, to Zahedan, as well as with the existing rail facilities to Karachi," the caller said
>>>
NOT FUNNY
حکایت خبر بهایی شدن هادی خرسندی و جان شیرین و جان مهناز و بقیه
در گویا نیوز خبری دیدم مبنی بر بهایی بودن هادی خرسندی، کلیک کردم و سر از اصغرآقا در آوردم. رفتن به اصغرآقا آسان است ولی بیرون آمدن از سایت خرسندی، که همواره با خرسندی همراه است، مکافات دارد. سخت است از آن همه مطالب دلچسب و طبع روان و قلم شیرین و بانمک دل بکنی! به هر حال، شایعه برای ایرانی جماعت صنار خرج برنمی دارد. هر کسی بنابه نحوه ی تفکر خود، به دیگری تهمت می زند و در سایت اینترنتی و یا در روزنامه و یا مجله ای منتشر می کند و قانون هم در آن کشور گل و بلبل، فقط جیب وکلا را پر می کند و لطیفه ایست که دیگر ما را نمی خنداند.
>>>
FASHION
Photo essay: 2008 collection
by
Pierre Garroudi >>>
CAPITALISM
Photo essay: Tehran bazaar
by Morteza Zeighami
>>>
BOMBER
Yasmina Khadra's "The Attack"
No matter the questions of the puzzled observer and the clever expert, there are never any proper answers. Forget the possibility of even half-baked ones. The mind of the suicide bomber already blessed for her spiritual martyrdom, is unworkable for a psychological penetration, mute to ramblings and secretive to disclosures. The intimidating icy personality disguised behind its feminine veil, shuns any attempt at recalling the basic laws of compassion and the resurrection bearing any normal perspective of humanity that would have long faded away, by the time the hour of the ghastly act dawns
>>>