LOVE

می‌خواهم بدانم

Invitation by Oriah Mountain Dreamer

24-Jul-2008 (6 comments)
برای من مهم این نیست که راه امرار معاش تو چیست. من می‌خواهم بدانم تو چه چیزی را با تمام وجود میخواهی‌ و آیا جرات تصور رسیدن به عمیقترین خواستهایت را داری. برای من مهم این نیست که تو چند سال داری. من می‌خواهم بدانم که آیا تو حاضری به خاطر عشق، به خاطره ارزوهایت، برای تجربه کردن زنده بودن ریسک کنی‌ که افسر گسیخته و دیوانه به نظر بیایی. برای من مهم این نیست که اختر شناسان در آینهٔ اقبالت چه می‌ بینند. من می‌خواهم بدانم آیا تو مرکز حزن خودت را دریافته ی، آیا در رو یا روی با نا به حقی‌ زندگی پذیراتر شده ی به زندگی‌، و یا جم و بسته شدی از ترس درد بیشتر! >>>

HEJAB

ميشل فوكو و مسئله جنسیت در ایران امروز

23-Jul-2008 (2 comments)
استفاده از متد ِميشل فوكو (1984 ـ 1926) در بررسی مساله جنسیت و در امر حجاب احباری، چشم‌انداز نويني در نگاه فلسفی و جامعه‌شناسانه برویمان می گشاید. فوکو به خاطر نظریاتش درباره جامعه، سیاست و تاریخ از سرشناس ترین متفکران قرن بیستم است. فوکو جزو رهبران نظری پسا ساختگرایی و پست مدرنیته محسوب می شود. جهان خارج ‌از متن، خود بخودی فاقد معنا و حقیقت است. زبان، سخن و گفتمان، شكل‌دهنده واقعيات هستند و جهان خارج صرفاً از طريق زبان و سخن شناخته مي‌شود. قوکو نشان مي‌دهد كه نظام زبان تعيين ‌كننده فرهنگ و معناست. مضافا او نشان مي‌دهد كه چگونه كاربرد زبان يا گفتمان، همواره با كاربرد قدرت همراه است. نهادهای اجتماعي در چارچوب گفتمان، قدرت و کارکردهای اجتماعی خود را مستقر می سازند>>>

STORY

کسی پای سرهنگ را نمی شوید

هر داستان خوشی روزی به پایان خواهد رسید و پاشوئی سرهنگ نیز دیری نپائید

23-Jul-2008 (4 comments)
او می خواست در ایران بماند و اینجا بمیرد .فرزندانش استدلال پدر را فقط نشانه ای از پیری و اغتشاش ذهنی او دانسته و از اینکه سرهنگ خود را به قو تشبیه می کرد، زیر لب مسخره اش می کردند. الان سالها بود که وقتی مردم می فهمیدند او قبلاً در ارتش شاهنشاهی افسر ارشد بوده، احترام زیادی برایش قائل می شدند. احترامی نظیر دیدن و تحسین نوعی مدل قدیمی و زیبای اتومبیل که دیگر ساخته نخواهد شد. انگار قطعه ای از موزه پای درآورده و در خیابانها راه میرود. حالا دیگر کسی مسخره اش نمی کرد و بر عکس مشتاق شنیدن خاطراتش بودند.سرهنگ اصلاً حوصله صحبت نداشت. قیافه اش این اواخر شده بود مثل رهبران حزب کمونیست شوروی سابق که هیچ احساسی را نمی شد از آن خواند.>>>

POETRY

 اشگ شراب...
22-Jul-2008 (one comment)
از وقتی تو رفته ای
صد ها نخ سیگار
در لابلای انگشتان تو
خاموش مانده است
و دودشان در دل من به آهی بدل.
>>>

POETRY

 این کافه چه می خواهد
21-Jul-2008 (5 comments)
این کافه به دستان من رشک می ورزد
غذای سوخته می دهد
آبجوی خوبی ندارد
صندلی هایش مرا لق می کنند
خرده های شکر روی میزهایش
تراشیده از مجسمه قهرمانی است ناکام >>>

MISSING

  صندلیهای خالی

من هیچ وقت نفهمیدم این ترس از تحسین شدن رو از کجا پیدا کردی

21-Jul-2008 (one comment)
. پریشبا بود که سر میز کلی آدم نشسته بودند چند نفر اصلا مجبور شدند برند یک گو شه دیگه بشینند چون جا نبود. یکهو نگاه کردم و دیدم صندلی جلوییم خالی هست همه از کنازش رد میشند و کسی نمیببیندش .خواستم یک چیزی بگم اما کور که نبودند. لابد کسی نمیخواست اونجا بشینه و یا شاید هم مثل همیشه چشمهای من آلبا لو گیلاس می چید. نمیدونم چرا همیشه وسط این شلوغیها چشمم میافته به یک صندلی خالی که هیچ کس رویش نمی نشیند.یک موقعی فکرمیکردم بالاخره پر میشه , اما حا لا می بینم که نه انگارهرکس جای خودش رو د ا ره>>>

ANTS

مورچه ی آرژانتینی

مورچه ها بخشی از زندگی ما شده اند. می بینی و نمی بینی شان، می شنوی یا نمی شنوی شان

19-Jul-2008 (5 comments)
همین که یکی دو روزی در حال و هوای این جزیره و میان مردم زندگی کنی و ... بی اختیار به یاد مورچه ی آرژانتینی "ایتالو کالوینو" می افتی. راوی داستان همراه همسر و فرزند خرد سالشان برای سکونت به شهری آمده اند که از پیش نمی شناخته اند. روز اول در آشپزخانه و بعد در ننوی بچه متوجه ی مورچه ها می شوند و کم کم در می یابند که مورچه ها در همه جای خانه حضوری پر رنگ دارند. راوی به خانه ی همسایه می رود تا برای دفع مورچه ها دوایی موقتی بگیرد. متوجه می شود که همسایه با وجود کار شبانه روزی و بکار بردن انواع و اقسام سم دفع مورچه از مایع و جامد و خوراکی های آلوده به انواع سم، به همین دلخوش است که در راهروها و اتاق ها و حیاط، میان انبوه مورچه ها مسیر باریکی برای رفت و آمد خود و همسرش داشته باشد!>>>

STORY

شنلی در مه

مجسمه ای در موزه لس انجلس

16-Jul-2008
بچه که بودم در ذهنم کمترین تردیدی نداشتم که آن چیزی که آن وقت ها " چیز واقعی" می نامیدمش، بعدها وقتی بزرگ شدم، وقتی از دست مدرسه و رویا کُشی پر هیاهو آنجا نجات پیدا کردم، وقتی آرزوهایم را عملی کردم،‌(‌رفتن به دانشگاه، نقاش خوب شدن، عاشق شدن، شاعر شدن، سفر کردن...) خواهد آمد. امروز در سی و سه سالگی می بینم که " آن چیز واقعی" برای همیشه غیر قابل دسترس خواهد ماند. از خواب که پریدم حال عجیبی داشتم. چیزی بین رویا و واقعیت. تشخیص آنکه کدام یک واقعیت دارد سخت بود. در رویا همه جیز ساده است. یک عالمه کلمه به ذهنم هجوم می آورند که مثل شیطانک هایی رقصان در سرم می رقصند و می خواهند بیایند اینجا اما به محض اینکه پا در ثانیه می گذارم همگی مثل مهِ بلندیهای جاده کارپنتریا در سراشیبی آن طرف جاده و آفتاب محو می شوند.>>>

BAHAIS

حدیث هول قیامت

تصاویری از روز و روزگار بهائی ها در سرزمین مسلمین

15-Jul-2008 (34 comments)
تمام محله را به نام باغش می شناسند، محله باغ گل. عطر گلهای نرگس و یاس و محمدی ، تمام محله را در طول سال پرمی کند. این باغ همیشه ودر تمام سال گل دارد. در وسط باغ جوی آبی روان است و درختهایی که انگار سرسبزی در دل آنها جاودانه خانه کرده است. باغبانی که به نقد جوانی زنده گی باغ را ضمانت کرده و رشته های موی سپید را به نصیب برده است، نگهدار دائمی این باغ است. ظهر بعد از نماز جمعه، در محله باغ گل – شیشه های خلوت مردم با کلوخ و سنگ پاره های الله اکبرخرد و خاکشیر می شود. اهالی محل، برخی بهت زده ، تعدادی از سر تفنن ، برخی از سر تعصب ، در کوتاه زمانی از خانه هایشان بیرون می آیند. جماعتی پر از جوش و خروش، الله اکبر و مرگ بر بابی می گویند و به طرف باغ می روند.>>>

STORY

ایرن

ایرن ملکه برفهای ذهن من است. سرد است ولی گاهی هم با همان سرما مهربان می شود. به قول حافظ "عشق سرد"ی دارد

14-Jul-2008
تا چشمم به او می افتد عقب عقب می روم و در جستجوی راه نجاتی هستم ولی فایده ای ندارد امروز با هم در یک طبقه و در یک محل هستیم و بایست کنار هم کار کنیم. یعنی خبر ندارد؟ خبر دارد؟ مگر می شود بی خبر باشد؟ ایرن مثل همیشه، مثل ملکه دانمارک پشت صندلی نشسته و مثل هر روز که روزنامه لوموند را از صفحه اول تا صفحه آخر می خواند، الان دارد کتابی را می خواند. یعنی او هنوز خبر ندارد که متعصبان مذهبی به خاطر چند تا کاریکاتور سفارت دانمارک در تهران را اشغال کرده اند؟ حالا من چکار کنم؟ بالاخره دل به دریا می زنم و بی خیال -انگار نه انگار - یک سلام می گویم و فوری پشت آن یکی میز می نشینم. همانطور که دارد کتاب می‌خواند با سر جوابم را می دهد. >>>

POETRY

با زبان تو...
14-Jul-2008
تا ظلم ِ رفته دیگر به یادم نیاید
به کشف زبانی نو
              در تو می­نگرم.
به جستجوی گرمایی ازلی
در شيارهای زمین
     بر تو دست می­سایم   
>>>

LOVE

تانگوی تنهایی

برای " میم . ا لف" و آن روزهای قدیم

11-Jul-2008 (3 comments)
یک روز پاییزی بود. پاییز شیراز بود چی بگم قشنگ بود. به قشنگی بیستا پاییزی که دیدم و حسرت ندیدنش رو نه سال هست که دارم. روز نبود شب بود ولی خزان که شب و روز نمیشناسه . اون سالهای آخر بود, چه سالهای نحسی بود. چه قدر دلم پر از غصه بود. داشتم دل می کندم و دل کندن به همین راحتیها نبود. یک جورایی مثل جون کندن بود. می خواستم بمونم درد به در میگشتم دنبال یک دلیل محکم که بمونم. میدونستم اگه برم دیگه برگشتنی در کار نیست. یادته اون شب چه قدر خندو نیدیمون؟ وای بشر خدا خفه ات نکنه... اون شب بعد از مدتها دلم باز شد. نمیدونم چه طور بگم اما وسط اون همه نکبت و نکبت زده انگار یه همصدا پیدا شده بود. یکی که حرف دل من رو میزد ولی همه میفهمیدند. چه زود گذشت , انگار همون دیروز بود. می گم که دل کندن مثل جون کندن هست.>>>

SWEET

سهم شیرینی ما
11-Jul-2008 (2 comments)
تلفن را که برداشتم بی مقدمه گفت؛ تمامی امروز یاد شیرینی ها بودم. از یک سوپر ایرانی همین نزدیکی ها از هر نوعش که داشت، خریدم. اگر الان کسی وارد دفتر بشود، از دیدن انواع شیرینی و آجیل روی میزم، چار شاخ می ماند! میدانی! هیچ کدامشان آن مزه را ندارند! گفتم زنگی بزنم بپرسم هیچ وقت با آن لذت و دلهره شرینی خورده ای؟ گفتم؛ آره! اما شیرینی هایی از نوعی دیگر! لذت های بزرگ، اغلب با دلهره و تشویش همراه اند. شاید همین باعث شیرینی شان می شود! مهمانخانه ی ما هم مثل هر خانه های پر جمعیت آن سال ها، منطقه ای ممنوعه بود با دری بسته و قفلی قدیمی. مادر نه تنها درِ اتاق، که درِ کمد، یا به لهجه ی اصفهانی ها "دولاب" داخل اتاق را هم قفل می کرد. آن دولاب، قبله ی آرزوهای ما بچه ها بود. جایی که آجیل و انواع شیرینی و گز و سئون در قل و زنجیر، بسته و زندانی بودند. ما بچه ها تنها سالی چند بار به وصال این لعبتکان می رسیدیم. یک روز که مادر به حمام رفته بود،...>>>

MOJAHEDIN

پیشگویی

در هر صورت، مردم بدترین صدمه را خواهند دید

10-Jul-2008 (55 comments)
دولتهای غرب، از مجاهدین برای از بین بردن جمهوری اسلامی حمایت خواهند کرد. مجاهدین هم که در حرکتهای تروریستی استاد هستند (اتفاقا از نظر قدرتی اگر کسی از پس جمهوری اسلامی بتواند برآید، همین مجاهدین خواهند بود.) پس ایران تبدیل میشود به ناحیه ی جنگی، با تورم بیشتر، تلفات بسیار، وضعیت آشفته ای که مدرسه، مراکز دولتی و... را از حالت عادی خود خارج خواهد کرد. بعد از مدتی که ایران هر قسمتش دست یا مجاهدین یا جمهوری اسلامی خواهد بود، مردم مرتب کنترل خواهند شد، به طوری که (مثل شرایط افغانستان در زمان حمله ی طالبان به حکومت روسیه در افغانستان) حتی ترک کردن خانه به قصد رفتن به خانه ی دو کوچه آن طرفتر کار بسیار شاق، وحشت انگیز و خطرناکی خواهد بود. بعد از سالها جنگ احتمالا مجاهدین (به دلیل حمایت های مالی و داشتن اسلحه های مدرن که توسط غربی ها به آنها داده خواهد شد) پیروز میشوند. مدتی هم اوضاع به هم ریخته می ماند. >>>

MISSILES

در باب نشئه پرانی

هی شاخ و شانه بکشید تا بیایند بزنند کونتان را پاره کنند و آنوقت دوباره عزاداری راه بیاندازید

09-Jul-2008 (29 comments)
در عالم هپروت بودم که شبکه خبری سی-ان-ان اعلام کرد و نشان داد که ایران مجدداً چند تا از آن موشکهای دونبش را هوا کرده و یک دسته خر به این گنده گی از زمین بلند میشه و مثل علی ورجه دور خودش میچرخه و چه بسا صد متر آنطرف ترتلپی میافته روی زمین و بادش در میره! اونا که بقیه ویدیورو نشون نمیدن که آخه این موشک آخرش کجا میافته و ما باید هی مجسم کنیم که این موشک حالا حالا ها داره میره، خوب همین هم خودش یک تفریحی است ودر افکارمان از روی لرستان پرواز میکنیم، سفری هم از بالا روی نجف اشرف میکنیم وزیارت اهل قبور و بطرف اسرائیل میرویم وسواحل مدیترانه را مفتی میبینیم، تا حدودی هم مسکن و خواب آورست و حالا اگر عَرَق نکنیم و تبمان نبرد، لااقل عِرق ملی مان بجریان میافتد و کم کم بخواب شیرینی فرو میرویم. >>>

FACEBOOK