HUMOR

 ای بخارا، شادزی!

آفتابه ی طلا در خدمت امیر، باعث "بسط" و گشایش در کارها می شود

08-Jul-2008 (2 comments)
حضرت امیر نصربن سامانی در "زایشگاه" نشسته و دارد زور می زند تا "تولید مثل" کند. در همین لحظه چشمش به آفتابه ی طلای پیش رویش می افتد. متوجه شعری حک شده روی آفتابه می شود. ناگهان خم می شود تا نوشته را بخواند، همین خم شدن باعث فشار روی عضلات شکم امیر می شود و حضرت در لحظه، "فارغ" می شود. همین امر باعث مسرت خاطر امیر می شود. دنبال اسم شاعر می گردد، اما این بی ذوقان "دستمالچی"، نام شاعر را روی آفتابه ننوشته اند. امیر از همانجا یکی از خدمه را صدا می زند و امر می کند تا برود و نام شاعر را بپرسد. آن بنده ی خدا هم سراسیمه به خدمت وزیر و وکیل می رود تا بالاخره نام شاعر "شعر آفتابه ی طلا" را پیدا می کند و فوری به خدمت امیر می رسد و نام را به سمع مبارک می رساند.>>>

FISHY

بی سیر یا با سیر!

آقای اشتری پیش از "فریفته" شدن توسط جاسوسان اسرائیلی، اصلن "ارگان باز" بوده و به قول قدیمی ها "یه چیزی ش" می شده

06-Jul-2008 (4 comments)
آقای علی اشتری را به جرم جاسوسی محاکمه و به اعدام محکوم کرده اند. تا اینجای مطلب هیچ چیز غیر طبیعی وجود نداره. این که یک جاسوس محاکمه بشه، طبیعیه. این که جرمش سنگینه، طبیعیه... اما بالاغیرتن "فریب خوردگی" این جاسوس، یک پایش میلنگه! اگه آقای علی اشتری یک دختر چهارده پونزده ساله ی خوشگل مامانی بود، خوب، می گفتیم "فریب خوردگی" تا اندازه ای طبیعیه. ولی آخه با این پیشونی بلند که تا مغز سرش رفته (واژه ی "کچل" در مورد کسانی مثل من که هنوز چند تار مو روی سرشون هست، واژه ی مناسبی نیست!) و با این بینی درشت (همین الان دوباره تو آینه نگاه کردم، دیدم سزاوار نیست بینی آقای اشتری را "خربزه ای" خطاب کنم!) خلاصه این که این منار را به کدوم جای کدوم گنجشگ بدبخت فرو کنیم که بگنجه؟ >>>

INDEPENDENCE

استقلال، ديروز يا فردا؟

روز استقلال ما ـ بر خلاف آمريکا و هندوستان ـ نه در پشت سر، که در پيش رويمان قرار دارد.

06-Jul-2008 (2 comments)
دکتر مصدق، که بزودی به چهرهء اصلی ملی گرائی ايران تبديل شده بود، با بدست گرفتن رهبری «جنبش ملی» علم استقلال خواهی را برافراشت و از آنجا که در ميان گيره های استعمار امپرياليستی و استعمار استالينيستی قرار داشت ناگزير به مفهوم استقلال ضد استعماری نوعی معنای انزواجويانه و منفی بخشيد که در فرمولبندی سياسی او به نام «موازنهء منفی» معروف شد و ذهنيت يارانش نيز، در بلند مدت، در تنگنای همين تعريف باريک باقی ماند؛ حال آنکه اگر نيک بنگريم می بطنيم که سياست موازنهء منفی تنها يکی از انواع شکل های مبارزات استقالال طلبانه است و هر جنبش ضد استعماری لزوماً دارای ميژگی های نفی گرايانه نيست. استقلال به معنای انزوا و سختی کشيدن ناشی از آن نيست، بلکه می تواند حضور باز و همه جانبهء ملتی را در صحنهء بين المللی به ذهن متبادر کند که روی پای خويش ايستاده است، خود دوست و دشمنش را بر اساس منافع ملی خويش بر می گزيند و هرگز دارای دوستان و دشمنان دائم نيست بلکه، بقول چرچيل، دارای منافه دائم است>>>

STORY

کارت منزلت

همه دور مش صفر جمع شده بودند. کسی او را نمی شناخت

30-Jun-2008 (4 comments)
صفر پناهی آموزگار بازنشسته بعد از 30 سال تدریس ، سرانجام با اصرار زنش رفت و کارت منزلت گرفت. همکاران سابقش وقتی در پارک محل او را می دیدند چنان از مزایای کارت منزلت که می توانی با آن مجانی سوار اتوبوس های شرکت واحد و یا مترو بشوی حرف می زدند که انگار به قول فرانسوی ها" Pass Par tout" گیرشان آمده و با آن می توانند به هر جائی خواستند سرک بکشند. در اداره بازنشستگی آموزش و پرورش، اغلب کارمندان از معلمان سابق بودند که حالا بد تر از مش صفر بالای 70 سال داشتند. بیشترشان دارای سمعک و عینک بودند و وقتی می خواستند فرمی را پر کنند، گوینده باید در گوششان داد می کشید.مش صفر پرسان پرسان مسئول صدور کارت منزلت را پیدا کرد. وقتی مقابل صندلی او نشست ، هر دو دقایقی به قیافه همدیگر زل زدند. >>>

POETRY

رويــداد
30-Jun-2008 (4 comments)
دستی به هوا رفت و دو پيمانه به هم خورد
با آن دو دل عاشق و ديوانه به هم خورد

دستی به هوا رفت و نگاهی به نگاهی
پيچيد و دو دست و دو دل و شانه به هم خورد
>>>

SHAMLOO

مرا دریغا دریغ...

تکه تکه شدن اموال شاملو در برابر چشمان دیگران

28-Jun-2008 (6 comments)
همین چند وقت پیش بود که فیلمی از خانه بامداد تهیه شده بود و وسایل و یادگارهای احمد شاملو را در آن فیلم دیدیم و آیدا از عشق برایمان حرف زد و من از دیروز که خبر حراج وسایل و چوب سیگار شاملو و پیراهن و لباس تنش را خوانده ام از شدت کلافگی و خشم مثل مار به خودم می پیچم. شما را نمی دانم ولی خواندن این خبر برایم دردناک تر از خواندن خبر شکستن سنگ قبر شاملو توسط اراذل و اوباش بود و باز دردناک تر از قطع کردن پایش. آدمیزاد از نزدیکانش بیشتر خنجر می خورد تا از دشمنانش، چون می داند که دشمنانش کی هستند؛ آدمیزاد از دشمنش توقعی ندارد اما از اطرافیان و نزدیکان توقعی اندکی شرف و انسانیت و مدارا دارد. >>>

POLITICAL ISLAM

 گره کور احزاب مذهبی

چگونه می توان (بعنوان يک حزب سياسی و نه آدميانی منفرد و بهم ناپيوسته) هم «ملی» و هم «مذهبی» بود؟

28-Jun-2008 (one comment)
هنگامی که يک تشکل حزبی از واژهء «آزادی» در نام خود استفاده می کند همواره به يکی از دو موضوع توجه دارد: يا خواستار آزاد شدن از دست يک نظام ديکتاتوری است، و يا می خواهد آزادی های بدست آمده را پاسداری کند؟ اما وجود اين واژه در نام «نهضت آزادی» رسانای چيست؟ آيا آنها در پيش از انقلاب اعتقاد داشته اند که رژيم شاه (يا حتی بگوئيم «قانون اساسی مشروطيت» که رژيم شاه آن را کنار نهاده بود) برايشان آزادی هائی را فراهم کرده که بايد از آن پاسداری کرد؟ اگر دکتر مصدق از آزادی سخن می گفت مسلماً منظورش آزادی های مبتنی بر قانون اساسی و کوشش برای احياء و استمرار آنها بود. اما چه چيزی جز آزادی برای استقرار حکومت اسلامی می توانست منظور بازرگان و يارانش در استفاده از اين واژه باشد؟>>>

HOLIDAY

 موضوع انشاء؛ یک روز تعطیل

قدم می زنم و عبور و مرور کشتی ها را تماشا می کنم. هیچ سوئدی مستی اینجا ولو نیست

26-Jun-2008 (3 comments)
از رختخواب به زور بیرون می آیم. باید یک شنبه باشد! پرده را کنار می زنم. آفتاب مثل کلاه زرینی سر بلوک روبرویی را تزیین کرده. پس نباید یک شنبه باشد! سرم را از پنجره بیرون می کنم. هوای خنک و تازه ی صبحگاهی صورتم را می نوازد. با نگاهم محوطه را، بلوک ها و پنجره ها و چمن را دور می زنم. هیچ کس هیچ جا نیست. پس صبح یک شنبه است! گوشه ی یکی از خیابان های باریک بین بلوک ها، خانمی ایستاده. افساری در دست دارد. پس باید سگش را برای گردش صبحگاهی بیرون آورده باشد. کمی آن طرف تر سگ به پایین تنه ی درختی می شاشد. اوه، حتمن یک شنبه است! با فنجان قهوه کنار پنجره ی آشپزخانه، رو به محوطه ی چمن می نشینم. آفتاب کم کم از بالای پنجره به داخل آپارتمان می خزد. شبنم یخ زده ی روی چمن ها می گویند صبح سردی باید باشد. هیچ پیاده یا دوچرخه سواری در محوطه به چشم نمی خورد. >>>

VIEW

دیوان بلخ

دیگر نمیشود مردم را با تهدید و قلدری وادار به سکوت کرد

25-Jun-2008 (5 comments)
آنچه امروز به نام حکومت شرع و قضاوتهای شرعی در ایران میبینیم همه یادآور همان حکایتهای دیوان بلخ است. از جمله حکایتهای دیوان بلخ اینست که شخصی از آهنگری به دیوان شکایتی میبرد و حاکم شرع که روابط خاصی با آهنگر داشته عذر او را که ادعا میکند شخص دیگری مقصر است می پذیرد و آن دیگری را به دیوان میخواند. کار به همین منوال ادامه پیدا میکند و هر کدام از افرادی که به دیوان احضار میشوند به گونه ئی خود را نجات میدهند و دیگری را مقصر معرفی میکنند. در این میان یکی از همین افراد گناه کار را به گردن مسگری در شوشتر می اندازد که به وعده خود عمل نکرده و باعث همه این مشکلات شده. مسگر بیچاره که از همه جا بی خبر بوده و آگاهی از چگونگی کار دیوان بلخ نداشته در توجیه کار خود در میماند و قاضی حکم به قصاص او میدهد تا داد بر قرار شود. این در واقع اساس همان ضرب المثلی است که میگوید: گنه کرد در بلخ آهنگری به ششتر زدند گردن مسگری. >>>

POETRY

 هیس هیس ِ نجابت
25-Jun-2008 (6 comments)

پرتابِ نقل وُ سکه وُ پولک
سنجی که به هم میکوبند
و دَفی که در هوا میگردد
دست به دست.
گفتم: - صدای پرتا بِ سنگ می آید.
گفتند: - نوای مبارک باد است این >>>

STORY

چراغ پیرزن

او از گونه های نادری بود که برزوال خود واقف بود. مردی بود متعلق به دورانی سپری شده

24-Jun-2008 (2 comments)
سرهنگ پیرزاد، اساساً فرد آرامی بود و از وقتی بازنشست شد، آرامتر گشت. اعضای خانواده اش به این وضعیت عادت کرده بودند. گاهی اوقات طی روزها فقط چند کلمه بیشتر نمی گفت. برنامه زندگی روزانه مرتبی داشت. پیاده روی و دیدار با دوستان در پارک. نهار، خواب، مطالعه و سرانجام خواب. به سبک دوران خدمت هر روز زود از خواب بیدار شده و به ورزش های سبک می پرداخت. آنقدر آرام بود که گاهی اوقات اعضای خانواده اش فراموش می کردند که سرهنگ با آنها زندگی می کند. حتی سر میز نهار و شام هم کمتر داخل بحث ها میشد. یونیفرم های دوران خدمت را مرتب در کمد لباسهایش چیده بود و هر از چند گاهی آنها را از کاور هایشان بیرون آورده و تماشا میکرد.برخی اوقات هم وقتی ساعتها محو تماشای آلبوم عکس های قدیمی میشد، بر می خواست ولباسهای نظامیش را می پوشید.>>>

STORY

نانیتا
23-Jun-2008
نانیتا به صورت ژنتیک تبعیدی یا مهاجر است. درختی است که ریشه اش در اوکراین پا گرفته است. مادر بزرگها و پدربزرگهایش از هجوم سوسیالیزم شوروی به آلمان گریخته اند، پس خاکشان را عوض کرده اند و ساکن آلمان شده اند. پدر و مادرش در جوانی جنگ دوم جهانی را در آلمان دیده اند و پشت سر گذاشته اند. نانیتا در بیست سالگی عاشق یک فرانسوی (که می گویند بانکدار بوده یا کارمند بانک؟) شده و دنبالش از آلمان آمده به فرانسه یعنی و باز خاکش را عوض کرده است. چند سالی با هم زندگی کرده اند و نشده دیگر. عشق تمام شده و ته کشیده ولی فرانسه تمام نشده و خاکش شده، حالا اینجا وطن کرده و فقط کارمند ساده ای در موزه است. با از هم پاشیده شدن دولت اتحاد جماهیر شوروی و تبدیل شدنش به جمهوری های کوچک، ناگهان نانیتا صاحب ارثیه و ملک و قصر مادر بزرگها یا پدربزرگهایش در اوکراین شد. >>>

NATIONAL FRONT

دو دريچه، بر باغ سوختهء جبههء ملی

آنچه پيش آمده بنظر من مقدمات «ورشکستگی اخلاقی» رهبری بلاتکليف جبههء ملی در تهران را فراهم کرده است

23-Jun-2008
برای ما يک «نقطهء آغاز مشترک» وجود دارد و آن توافق بر اصل وجود يک «ملت واحد» و بنيادی بودن «حاکميت ملی» آن است. و روشن است که قدم های بعدی ما، همچون استخراج همهء آن چيزهائی که واجد صفت «ملی» هستند ـ مثلاً، تعيين مصاديق مصالح ملی و منافع ملی و منابع ملی و غير آنها ـ بايد بر حول همين اصل برداشته شوند. و از اين نظر که بنگريم بلافاصله می بينيم که در افق تاريخی و سياسی کشورمان تشکلی به نام «جبههء ملی ايران» وجود دارد که بطور طبيعی می تواند فرودگاه و قرارگاه و منزلگاه انواع انديشه هائی باشد که بر محور اين اصل توسع و گسترش می يابند. پس «جبههء ملی ايران» در امروز ما واجد توانائی های بالقوهء هيجان انگيزی است که اغلبشان در حال حاضر، بصورتی بلا استفاده و معطل، در تعليقی تاريخی گرفتارند>>>

STORY

 همیشه دعا کنید که همه به بهشت بروند

تو باید نفرینت را پس بگیری

21-Jun-2008 (3 comments)
لازم نیست خیلی مرا بشناسید که بدانید من دیوانه نویسنده فقید کوین. و. سینسور هستم. دستشویی ٬زیر میز اتاق نشیمن ٬روی میز کنار تخت و ته همه کیفهای دستی من نوشته ای از کوین یافت می شود. با کوین قبل از مرگ رابطه ای نداشتم. ولی بعد از مرگش خوابش را هر از گاهی می بینم. دست بر قضا راهی جهنم شده است و اینجور که خودش می گوید اوقات خوشی را دارد... در خواب از من قول شرف گرفت که به کیدین زن بیوه اش نگویم. ساعت سه صبح از خواب پریدم و در اینترنت دنبال تلفن کیدین. و. گشتم. نبود. شماره یک مردی بود بنام ج. ن. تامسون. ظاهرن نسبتی با خانواده کوین دارد. >>>

STORY

پیام و پيامك

مژگان راز مهمي را فاش كرده بود

19-Jun-2008 (one comment)
هنوز از كنار اتاقك بازرسي، پاسپورت به دست، چندان دور نشده بودم كه نامم محوطه را پر كرد. در بلندگو اسمم را صدا مي كردند. خود را به نشنيدن زدن بيهوده بود. پرهيب شان اندكي كمتر از سرعت صوت پشت سرم هويدا شد، بعد هرم نفس ها بود روي گردن، حس مي كردم كه يقه ي پيراهنم كثيف شده و احتياج به شستن دارد. اين بار صداي بلندگو نبود، و تن لطيف و ظريف زن گوينده. مجازي نبود، واقعي بود و تا حدي خشن. ماموري در چند قدمي، كمي جلوتر از من ايستاد. ديگري آمد روبرويم، اشاره كرد كه از صف خارج شوم. بي كلامي، برگه اي را نشانم داد. پاسپورت را طلب كرد. آن را به بهانه ي چك كردن گرفت، ديگر پس نداد.>>>

FACEBOOK