دو قطعه شعر
دفترچهٔ خاطرات شب را باد سحری ورق ورق کرد از شرم حضورعشق در آن پیشانی ابر هم عرق کرد شبنم چو که راز فاش دیدش
دفترچهٔ خاطرات شب را باد سحری ورق ورق کرد از شرم حضورعشق در آن پیشانی ابر هم عرق کرد شبنم چو که راز فاش دیدش
My dearest treadmill! Gasping can be luxury Panting can be post-modern With you I can eternally crash and burn…. Give me a break dude! ***
بیت اول: بارها گفتهام و بار دگر می گویم که من دلشده این ره نه به خود می پویم تفسیر: اینو البته قبلا هم چند بار
این منم که گم شدم از فرط زندگی، در کشاکش بادهای روزمرگی در عمق شب در این دشتی که دیریست مرا به دویدن وا داشته
قول میدم که ایندفه یه جوری گیتارمو کوک بکنم یه جوری آهنگ عشقو بزنم که به قلبت بشینه، اونو بهتر بزنم بذا مثل یه کبوتر
ممد وقتی سوار اتوبوس شهری شد، یه جای خالی گرم و نرم ته اتوبوس پیدا کرد و نشست. کنارش یه خانم چاق میانسال نشسته بود
در رثای مسگر شوشتری که در جواب آهنگر بلخی، گردن زده شد: آه، ای ضرباهنگ پتک بزرگ بر دیگ مسی! آیا بلندی آنقدر، که به
When the words gather together They become a black cloud Then, they rain on my notebook But I wish I could write My own destiny
زیگموند فروید، روانکاو و محقق بلند آوازه اتریشی، در کتاب معروف خود بنام “روانکاوی و اینترنت” ، به کند و کاوی عمیق در داینامیسم ناخوداگاهی
صبح که بر میخیزم، سپتامبر را در مییابم. ما بین سرشاخههای دو درخت ستبر، ایستاده است. سپتامبر. با سپتامبر بر پیکر ابرها، نور دلمه شده
آسمان نارنجی بود. تشعشع آفتاب بر فلزهای داغ پل بزرگراه چشمم را آزار نمیداد. بزرگراه پر بود از کامیونهای عظیم حمل زباله که بی حرکت
تو رو یادم نمیاد…. اونچه از خاطرههای تو برام مونده بجا مثل نقاشی آبرنگه که چار ساعته زیر بارونه بارونش عمر منه نقش اون نقاشی
I feel like I have a lot to say to you, but I’ll only hold you in my arms, hoping you get them all at
مرا از مرگ باکی نیست مرا در پیش چشمم این شب تیره مقام هولناکی نیست من از رقص صدای گرگهای دشت در بزم جنون آمیز
Thank you for letting the windows open, before you go to sleep, Thank you for letting the fresh air comes in And thank you for
تو کویر اگرچه هیچ سبزهای نیست در عوض هیچ علف هرزهای نیست سخته بی خونمونی، ولی بجا ش ترس آوار زمین لرزهای نیست میشه زندگیرو
درب کافی شاپ که باز شد، صدای غرش تاخت و تاز اسبهای تاریخی شنیده شد و با بسته شدن تدریجی درب، آن صداها نیز فروکش
The wise man in my head whispered: “Let’s get off all the poisons inside you… You will be free…” I got rid of all the
در پاسخ به دعوت نگارش مجموعه: ایران، آزادی بیان کیانوش فقط حرفی داشت برای گفتن نه تفنگی، نه فشنگی، نه به دستش دشنهای بود.
شیرجه زدم تو استخر تاریخ ایران که آبش کدر بود. زیرآب، رفتم طرفهای ۲۰۰-۲۵۰ سال پیش. خودم رو گذاشتم جای زبیده که ۱۱-۱۲ سال داشت
اگر پوست بدنم چروک میشود و استخوان های تنم، پوک میشود اگر قلبم یکی در میان میزند و اگر کمرم درد میکند. اگر سرم گیج
گویند آخوند زاده ای، دیربازی عشق فرنگ در سر داشت. پدر درمقام نصیحت برآمد و لاکن پسر هوای فرنگ در سر فزونی یافت. در خفا
لباس یقه اسکی مشکیاش همخوانی دلنشینی با موهای سیاه رهاشده روی شانههایش داشت. چرا هیچوقت بهش نگفته بودم که لباس یقه اسکی مشکی اینقدر بهش
Being relieved by hospitality of the couch I’m thinking what if I become courageous enough, To look at the blood stains on the corpses of
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. توی یک مزرعه بزرگ،مامان بزه با بچه ش همراه با حیوونای دیگه مزرعه زندگی میکردن. بزغاله