POETRY
LISTEN
من بودم و دريای بی خبر،
و شور جاذبه ی ماه
می دويدم
تب زده و لال
بر شيب های تند سواحل مسی
و بر بی خيالی تخم گذاری لاک پشت ها؛
می دويدم
و پايم هميشه
به جَزر می نشست.
>>>
FASHION
Tailored for functionality without compromising on style and individuality
by Hamansutra
>>>
POETRY
Who put my son Youssef on fire?
He must have a heart darker than oil
My daughter’s doll is a skull in Darfur
A woman half buried in the dirt
Showered with dark ages stones
>>>
POETRY
هرگز درختی نخواسته ام
که سایه اش از خورشید فراتر باشد
و ریشه هایش از انگشتهایم
درازتر.
من خاک را تنها برای ایستادن دوست داشته ام
و آب را برای ربودنِ هر آنچه باد
با خود
نبُرده ست.
>>>
TENDER
دیگر از بهشت دلزده شده بودم ، دلم هوای تازه می خواست دلم از همه خوشی ها به هم خورده بود و خدا خیلی زود این را حس کرد و اجازه داد که با بالهای خودم به مرخصی بروم با همه ی دوستان فرشته ام خداحافظی کردم تک تک شان را بوسیدم یک به یک ، حتی به درختی که مادرم حوا و پدرم آدم ، زیرش از شیطان گول خورده بودند هم سر زدم و در لابه لای برگ های سبزش مار را دیدم و با او هم روبوسی کردم ، مار لبخندی زد و برایم سفری خوش آرزو کرد ، بالهای سفیدم را از خشکشویی کنار خانه ی خدا گرفتم از تمیزی برق می زد.
>>>
BOOK
Excerpt from a biography on Ahmadinejad
“MY DAD WAS an ironmonger,” said Mahmoud Ahmadinejad, in Tehran Radio’s studio 4, during a preelection interview. “He worked very hard so I could go to the University of Science and Technology and study civil engineering. But in 1993 Father passed away due to an accident.” A year later Mahmoud Ahmadinejad, president of the Islamic Republic of Iran, helped lower his father’s coffin into the grave. Ahmad Ahmadinejad died in 2006 from heart complications, not in an accident in 1993 as his son had claimed in 2005. No one is quite sure why Ahmadinejad told such a palpable lie so publicly. Perhaps he thought he could shield his family from the public spotlight. Or perhaps he was trying to hide something.
>>>
POETRY
Time keeps passing by and
Nothing changes
But the core of my being
Chipping away at the crap
That has accumulated on
My soul
>>>
POETRY
When I was young
As an English learner
I loved a song
I remember yet
When I need you,
Just close my eyes
Then I’m with you
>>>
PRISONER
خاطرات و گزارش از زندانهای جمهوری اسلامی
تازه چشمهایم در حال گرم شدن بود که احساس کردم کسی پهلویم دراز کشید. سایهاش را دیدم. نمیدانم چقدر طول کشید، ولی مطمئناً زیاد نبود. یکباره احساس کردم که زمین زیر پایم به لرزه در آمده است. با هراس از خواب پریدم. بغلدستیام دچار تشنج شده بود. سرش به عقب افتاده بود و خر و خر میکرد. دستپاچه شده بودم. نیمخیز شدم. ابتدا فکر کردم که دچار حملهی صرع شده است و خواستم کمکش کنم. نگاه کردم، دیدم پاهایش تا زانو باندپیچی شده و خونآلودند. ناگهان به خود آمدم. به سرعت متوجهی اشتباهم شدم. او سیانور خورده بود و حالا مجرای تنفسیاش دچار مشکل شده بود. دست و پا میزد و جان میداد.
>>>
EXPERIMENTAL
Breaking technology divides with faith
by
Amir Normandi >>>