STORY
I looked down and noticed he had hooves instead of fee
My ominous association with ghosts goes back to my early childhood years. Aunt Sedighe, my father’s youngest sister lived in Shoushtar, one of the oldest cities in the world, dating back to Achaemenian dynasty (400 BC). Shoushtar used to be the winter capital of Sassanian dynasty and it was built by the Karoun River. The river was channeled to form a trench around the city
>>>
STORY
معرفی کتاب "زبیده بادوم: داستانها و طنزها"
چیزی در گلویم گیر کرده بود که باید بیرونش میآوردم؛ داشت خفهام میکرد؛ جانم را میگرفت؛ مرا میکشت. دست کردم بیخ گلوم و آن را [که بخیالم زیادی بود] بیرون کشیدم؛ بیرون کشیدم و همهی درونم [همچون طناب داری] از حلقم بیرون آمد؛ پشت سرهم بیرون آمد. به سینهام نگاه کردم؛ ریههایم روی سینهام آویزان بودند؛ آنها را بیرون کشیده بودم؛ از آنها بخار بلند میشد؛ داغ بودند؛ داغ و داغ و تبدار؛ بعد قلب و جگرم را بیرون کشیدم
>>>
MOTHER
مادرم که زنده بود همه زشتی های دنیا را برای ذهن رویا زده ام زیبا و قشنگ تر می کرد. مادرم که در چهار دیواری، زیر زمینی پر از شن و ماسه و آب، خاک شد، به یک باره، همه ی رویاهای بکرم از هم گسیخته شدند و من در هزار توی بی انتهایی رها شدم تا مثل خودش در زیر آب های زیر زمینی ساکن بشوم
>>>
STORY
چادر که سرم میکردم، بدبختی شروع میشد
برگشتم تا آبی بر آتش بپاشم. بازجوها نشسته بودند منتظر که چادر نماز به سر وارد صف نماز شوم. من چادر نداشتم. برهنه بودم و از این که آنها برهنهام ببینند، نمیترسیدم. همه بازجو شده بودند. من تنها کسی بودم که «هنوز» بازجو نبودم. بازجویی شش مرحله داشت و من باید قدم به قدم راه را طی میکردم. برای زنها سختتر بود. آنها راحت بودند
>>>
STORY
"It is not funny. It is dancing."
One year my mother and father took ballroom dancing classes. There was no one to watch me at home since my brother was away at college, so they would take me along. They never felt comfortable in America in a way like it was theirs. But they didn't have to call it theirs to be happy. Whatever happened, they knew there was one other person who knew exactly how they felt being away from Iran
>>>
STORY
A sign, the boy thought. I am a part of the world.
He was seven years old. He was worried about his father but he was not surprised. He had always thought that this was what the night had in it. It had always had the urgency with which his mother and father spoke now. He had always thought that this was what a night had in it and he had always thought that this was what a man had in him, and that this was what they had together. They were the only two things he dreamed of: Night and man
>>>
FLAG
به عنوان مثال می توان گلبرگ های لاله های واژگون (اشگ مریم) را رنگ قرمز ملی در نظر گرفت
بد نیست به قول قدیمی ها اندکی در این خصوص تدقیق و رنگ های ملی خود را ریاضی تر بررسی کنیم. در قانون اساسی مشروطیت نمایندگان به قدری عجله داشتند که حتی ترتیب قرار گرفتن رنگها بر روی پرچم را یادشان رفته بود بنویسند! و فقط به ذکر سه رنگ اصلی در پرچم ملی اکتفاء کردند
>>>
STORY
Nasrin did not say anything about her day at the salon
Take your daughter with you to the place where you work, the school had said. Take her to see where you work so that she can see herself working some day. Girls need to see that they can become anything they want to be. I do not want her to see where I work, Nasrin thought. I do not want her to see me sweeping up the hair after a customer leaves. I would rather tell her about Iran, about the school and my classroom and how the other teachers used to come to me for advice. I would rather tell her about that
>>>
PRISONER
چطور می شود با خودم حرف بزنم بی آنکه حتی بغل دستی ام بفهمد که با صدای بلند دارم با خودم حرف می زن
ما شروع کردیم به حرف زدن با خودمان و گاه گاهی با دیوار و کف چوبی سلول های در هم فشرده از خون و چرکاب. همان طور که در سلول های آهنی در هم ریخته شده از رد شلاق و باتون را به رویمان می بستند پتو را روی سرمان گذاشتیم تا خدای نکرده بازجو و نگهبان ها اشک صورتمان را نبینند
>>>
STORY
A tattered blue dress drapes over her slight form
I open my window, unable to resist the bustling life of the city. Though it is night, the day’s residual heat is amplified by the black asphalt and smoggy belches of the surrounding vehicles. My eyes dart here and there, searching for a new oddity, a new marvel. Immediately, my pupils latch onto a movement I see between the honking cars. It is a girl, about my age, going from window to window, selling a stack of small Qurans
>>>
STORY
شباهتش، چهرهٔ پر محبت افسانه را زنده میکرد
گفتم؛ "دو تا چشم سیاه داری، مثل ...". ولی زود بقیه جمله رو قورت دادم. در پاسخ، لبخند با محبتی زد. از آن خندهها که دو گوشه لپ مادرش هم چاله با نمکی میافتاد. تقریبا ۲۵ سال بود که ندیده بودمش ... حالا به سمت ۳۰ میرفت و من به سوی شصت. جنوب کالیفرنیا مثل سر ٔپل تجریش شده ... یه مدت که وایستی، همه فامیل و آشنا رو میبینی. بعضی خوشحالت میکنند، و بیشتری غمگین
>>>
STORY
با عصبانیت فریاد کشید: پنجاه درصد چی بودی؟ کپ اوغلی؛ من از صد در صد هم بیشتر شهید شدی!
درست یادم نیست که چه جوری در سال ۶۶ سر از "کمیسیون پزشکی تعیین درصد جانبازی شهدای زنده" در آوردم؛ اما مطمئنم که داستان خنده داری نداشت. کمیسیون هفتهای یکبار بعد از نماز و ناهار، پنج شنبهها جلسه داشت. بجز مقام ریاست که خر مذهبی بود؛ بقیه ما همان عصر پنج شنبه دوره پوکر داشتیم. دکتر باقر الاسلام یک هفته در میان، پولمان را در پوکر روبسته میبرد
>>>
STORY
رهبر کبیر انقلاب 11 فوریه ایندولند، آن شب آرام و قرار نداشت. یبوست مزمنش عود کرده بود. چهار شبانه روز بود که مرتب دستشوئی میرفت ولی موفقیتی در بر نداشت. کمیته ویژه ای به ریاست فرمانده سرویس های اطلاعاتی و پلیس مخفی در پی یافتن راه علاجی برای درمان ولو موقت بیماری فیلد مارشال دیگو فرناندز رهبر مادام العمر ایندولند بود
>>>
STORY
با زن ایرانی، آدم، مرد میشد، ولی با این زنهای فرنگی... موش پیششان پادشاه بود
پاهاش قوس داشت و از پائین به هم وصل میشد. انگار همیشه ی خدا یک چیزی آن وسطها بود که تو راه رفتن نمیتوانست جمع و جورش کند. وقتی داشت با جوانیهاش بای بای میکرد، از آن شلوارهای تنگ روباسنی میپوشید که از بس لاغر و مردنی بود، قوس پاهاش بدنما میشد. حالا که چاق شده بود، بدنماتر هم شده بود، انگار یک بچه ی خیکی که یک خروار پوشک به خشتکش وصل است. خودش را بدجوری میکشید
>>>
STORY
دلم میخواست همان شلنگ را از دستان پلیدش بگیرم و توی سر و مغز خودش تکه تکه کنم
چند سالی پس از انقلاب، از طریق یکی از آشنایان معلم، سرگرم کمک به تاسیس آزمایشگاه و کتابخانهای در یکی از محلات فقیر تهران شدم. روز اول که رسیدم، صدای جیغ و داد دانش آموزان از همان پشت در، به گوش میرسید ... زنگ تفریح بود و بچهها مشغول بازی و جفتک پرانی. ناظم در را باز کرد و با تندی پرسید، که چکار دارم. حزباللهی و ریش پشمی بود ...
>>>