STORY
I felt my breath deepen with stage fright. I was not ready.
Oddly, reciting the foreboding doomsday verses had restored my calm. I was bones and dust now, but soon I would remember who I was and what I had done. The verses were not grim warnings, but a merciful promise. Finally, this was to be the day when ignorance and oblivion would end and I would know where I fit in God’s plan when I was alive. Does man think that he will be left aimless? I recited the Koranic promise out loud over and over again
>>>
STORY
مردم ایندولند چقدر باید دستشویی بروند و چقدر فضولات تحویل نیروگاه بیوترمال بدهند تا کل کشور آباد بشود؟
اصرار مقامات ایندولند بر ساخت و راه اندازی نیروگاه های بیوترمال فقط روسیه و چین را خوشحال کرده است. سازمان ملل، انباشت منابع عظیم فضولات انسانی در نزدیکی نیروگاه را تهدیدی برای همه; جزایر همسایه ایندولند; تلقی می کند ولی آلفونس علی و مهندس مایکل نرون میگویند مرغ یک پا دارد و باید هر چه زود تر این نیروگاه راه اندازی شود. حالا دیگر موضوع حیثیتی شده و تحقق راه اندازی و تولیدانرژی از این نیروگاه بیگ اچیومنت رهبران ایندولند خواهد بود
>>>
007
به گرمی دست میرزا را فشرد و گفت،"باند...جیمز باند."
از در که وارد اتاق منشی شد محمد میرزا کلاه قاجاریش را ماهرانه بسوی میخ روی دیوار پرتاب کرد. کلاه دو سه بار دور میخ چرخ زد و به دیوار آویزان ماند. منشی خاتون ملقب به `صنار سه شاهی` اینبار هیچ محلش نذاشت. محمد میرزا رفت جلو که طبق معمول لب بگیره ولی صنار سه شاهی گفت، "برو گمشو تو،`میم` کارت داره." محمد میرزا که خودش میدونست چه غلطی کرده با آهی دستاشواز شلیتهصنار سهشاهی برداشت وگفت، " دلت را اینقدر شورننداز خوشگله ،ماموریتی نیست که از راضی کردن تو خطرناک تر باشه."
>>>
DEATH
آخ شهلا جان چقدر پیر شدی از بس مردی!
زیر ملافه های سفید، صورت معصوم ات را در کف دست چپم می گذارم تا ترانه ی هم آغوشی من و تو در حالی شروع شود که من امروز حال خوشی ندارم. به قول ساناز، صدای شهلا در سرم زوزه می کشد. حالا که از ساعت پنج صبح، ساعاتی گذشته، شاید تنها یک عشق بازی بتواند خاطره ی مرگ و طناب دار را از سرم بیاندازد و کاری کند که برای بیست و هشت دقیقه به خوابی بروم که تعبیرش را دلم نمی خواهد حتی به آب رودخانه ی پشت پنجره بگویم
>>>
CHELOKABABI
رفیق سیبیلو: کباب ترش رو تو رب انار جا انداختید، یا آب انار؟
پرولتاریای اول: تو آب انار تازه، مال ساوه.
رفیق ماتیکی: جوجه کباب سینه، زعفرونیه؟
رولتاریای اول: بله خانم، ما اصلا زردچوبه استفاده نمیکنیم!
>>>
STORY
It was our country and we missed it
The movie was wonderful, beautiful, heartbreaking. "The hell with this," my uncle said. "I'm tired of being moved to tears by American movies. When are they going to be moved to tears by Iranian movies? It's no good." He wiped his eyes. "I've had it. I've had it with their joys and sorrows and their music in the background. It is too beautiful. I do not have the room inside myself any more. I have seen too much."
>>>
POETRY
It was a majestic afternoon.
There were Rudaki and I
Marzieh and Banan
along with a few American pupils
>>>
POETRY
بعد از ظهر غریبی بود!
رودکی بود و من
مرضیه بود و بنان
همراه با چند دانشجوی ینگه دنیایی
>>>
SECURITY
Since Muslims and people of Middle Eastern background are prime suspects anyway, profiling against them not only makes sense but saves travelers and tax payers billions of dollars every year. At airports across the country all passengers must form a line with their tickets and valid IDs in hand. Then a professional profiler from TSA walks by, examines their travel documents and taps on the shoulders of suspects
>>>
BALD
«ما شما را تاس آفریدیم تا رستگار شوید.»
برادران عزیز وقت کم است و برای رستگاری باید از خود بگذریم و به فکر خودخواهی نباشیم، دنیا کوتاه است و روز بازپسین نزدیک. آنوقت که خداوند به حساب ها رسیدگی می کند، همه را با یک چشم نگاه نخواهد کرد و بین ما تاسها و این کفار مودار فرق خواهد گذاشت. بهشت زیر پای تاس هاست. دل خود را قرص نگهدارید و بدانید که خداوند پشتیبان مومنان است
>>>
COUNTRY
Photo essay: Iran & Iranians
by Hasan Ahmadifard
>>>
BOOK
For months she had lived in agony with her mother in an old cottage close to Saveh. In that desert climate, they had waited patiently for news about her father. Senator Zandi had been yanked from his home the day before they were to fly to the States. That had been eight months ago, and they had not had news from him until a few days ago. Her mother had insisted they move to their old farmland in case the pasdars came after them as well - their passports were confiscated and they were not allowed to leave the country
>>>
POETRY
The old brick house hosted
three generations up to my mother.
In each corner it has etched a story on its old soul.
my favorite corner was an open space living room
with three tall walls and a dome-shaped ceiling
>>>
BOOK
The way I remember it, when we returned from our studies, the nation had not been ready for us. And when the revolution happened, we were not ready for it. We were industrialists, entrepreneurs, doctors and architects, statisticians, adjustors, and comptrollers. We were idealists who had clothed a nation with Barak clothes and Bella shoes, washed a nation with Darugar soap and a nation’s laundry with Snow and with Sea detergents. We had never been politicians, that particular avenue had been closed to us
>>>