POETRY
به عبث می کوبم
در این خانه که در آن کس نیست
در پس پنجره
تصویر گناه آلود آدمکی میسوزد
که به من مینگرد و صدا میزندم
که برو خانه تهی ست
>>>
WOMAN
Photo essay: Wife, mother and artist on Hormoz Island
by Ahmad Nadalian
>>>
WRITER
Photo essay: Celebrating with Azarin Sadegh, PEN Emerging Voices Fellow
by
Nazy Kaviani >>>
GIANTS
دیگر از هیچ غولی نمی ترسم چون می دانم همه ی آنها قلبی دارند به وسعت تمام مهربانی های جهان
اصلن مهم نیست که درست همین حالا پرنده ای از بالای سرت می گذرد، بی آنکه حتی نگاهت بکند. اصلن مهم نیست که در کناره های ساحل جزیره غول عاشقی غرق شده باشد بی آنکه حتی صدای آخرین آخش را شنیده باشی. اصلن مهم نیست که تو درحال گذار از وهم تاریخ گذشته ای باشی که حتی هجاهای بی صدایش خاطر عزیزت را مکدر کرده باشد. درست همین حالا دو کودکی را به یاد می آورم که پدرشان سر دار رفته است
>>>
POETRY
To my grand son Brayden Arthur, to love nature
by Abbas Rajabi
I feel a part of the woods,
I feel the heartbeat of the forest
I can imagine I am a Redwood
Weathering thousands of years of storms
I pick at a clearing where so many of my brothers and sister were cut down
>>>
TANZ
هر صبح که بیدار می شویم مصادف است با آخرین سحر از زندگی یک متهم یا چندین متهم
یکی از خواص اعدام اعمال قدرت و ایجاد ترس در بنی بشر است و ایجاد ترس در مواقع افول دولت فرخنده و فقر مردم برای بقای نظام بسیار واجب و ضروری می باشد. از این رو آمار اعدام ها در کشورهای دیکتاتوری همیشه بالا می باشد و در دوران خشم و فقر مردم این آمار بالا و بالاتر می رود. حکومت های اقتدارگرا با توسل جستن به اعدام و به خصوص اعدام در ملاء عام میزان ترس را در کنه وجود مردم بالا برده و مدام بر عمر حکومت خویش می افزایند
>>>
STORY
مورچه ها بخشی از زندگی مردم "جزیره" شده اند. می بینی و نمی بینی شان
فکر به نابودی مورچه ها برای خیلی از مردم شهر به نوعی سرگرمی و بهانه ی زندگی تبدیل شده و برخی از شهروندان اصولن از حضور مورچه ها نگران و پریشان نیستند؛ خوب جانم! مورچه ها هستند، چه کنیم؟ این بیچاره ها سرشان به کار خودشان بند است و آنقدرها هم که گفته می شود، آزاری ندارند! فکر نمی کنید اگر مورچه ها را زیبا ببینید، گاه مفید هم بنظر می رسند؟!
>>>
IRAN
Photo essay: People and places
by Ebrahim Baraz
>>>
POETRY
Yesterday, I opened my phone book
Looking for a friend’s number
When I came upon another friend’s name
That was needed no more
>>>
POETRY
دیروز به سراغ کتابچۀ تلفنم رفتم
برای یافتن تلفن دوستی
به نام دوست دیگری برخوردم
و آن را با اشک پاک کردم
>>>
LIFE
You've got to leave room in romance for people to not know what they're doing. I understand that. You've got to leave room for people to feel whatever they feel and act in a moment on account of that. I know it. I know it and I am generally in favor of it as a rule. I was sitting in Martin Mack's on Haight Street at 7:30 on New Year's Eve and I fell into a conversation with a girl who was also there by herself. We talked a little and danced a little. It was New Year's Eve
>>>
STORY
من دل در گرو آن پیرمردی دارم با ریش سفید و بلند که کتابش را زیر بغلش گرفته
خانه من درست در تقاطع سه چهارتا خیابان مهم واقع شده که همگی ختم می شوند به یک میدان کوچک. با خودم فکر می کردم چطور وسط تقاطع به این پیچیدگی فقط یک میدان کوچک ساخته اند. میدان کوچک است، خیلی کوچک ولی یک مجسمه بزرگ و با شکوه وسط باغچه قشنگش کار گذاشته شده. مجسمه برنزی از یک سوار دلاور با یک اسب بزرگ زیبا
>>>
FASHION
Photo essay: Modeling portraits
by Ali Karbassi
>>>
STORY
The dust burned my eyes and choked my throat. I wanted to throw up
The books were piled on the floor, and on my desk. I added a label to each pile, so Auntie would know what to do. The stack of encyclopedias was the tallest; the concrete proof of my tendency to learn about archaic cities, non-existent countries, dying volcanoes, or to imagine dead men’s lives. I leafed through my art books, and my heart beat faster as I discovered a new painting of Chagall that I hadn’t seen before; a man in tuxedo held the hand of a woman in pink, smiling, but the woman was floating in the air and the man didn’t seem surprised by her ability to fly
>>>
POETRY
Dressed in the misery of exile
In this unforeseen frosty winter
I witness how my sighs slumber
Freezing into spotless snowflakes
>>>
LIFE
Photo essay: People, Nature...
by Mina Doroud
>>>
LIFE
این روزها از دایره عادت گذشته ام خارج شده ام. به جاده ای پا گذاشته ام که اصلن به هیچ عنوان بی انتها نیست
این روزها هر کاری که دلم می خواهد انجام می دهم چون به جادوی بزرگی دست یافته ام که توان حتی به کلمه رساند نشان را هم در خودم نمی ببینم. اصلن چرا باید به زبان بیاورم وقتی این همه آسان پیچک درونم را باز می کند و کاری می کند که حس کنم راه نفس کشیدنم بازتر شده
>>>
POETRY
نه، این شب نیست، جیرجیرک نیست، باروت نیست
آب انباری ست
که همه شب
از آن، جرعۀ آبی، میهمانان شبانه را دعوت می کنم
نه، این همه نیست، و باری لباسی ست از شب
>>>