STORY
Better to be a free woman than a captive Parie
The Paries within the oranges and toranges perished as soon as the Prince gave them what they had requested, until one torange was left. He did not want to respond to any request coming from the last torange for fear of never having the chance to meet an Orange ‘n’ Torange Girl alive. He was quite upset and didn’t know what to do. Ultimately, the Prince remembered his last feather and decided to seek assistance. He collected two pieces of wood a few meters from the wet bank, rubbed them together with great force, kindled a fire and burnt his last feather to call me
>>>
NOVEL
هر انسانی در بخشهایی از زندگی نیاز دارد از چیزهایی که برایش تکراری شده اند بگریزد. این نیاز امشب ستار را به خانه ای بسیار بزرگ و وسیع که بسیار هم کهنه و کلنگی بود در جنوب شهر تهران کشانده بود. اینجا یکی از قدیمی ترین پاتوقهای او بود. جایی برای نفس کشیدن. جایی برای تفریح و انجام اعمالی که درست یا غلط در هر حال به مذاق حکومت خوش نمی آمدند و همین امر سبب شده بود چنین مخفیگاه هایی در سر تا سر کشور برای مردمی که لحظه ای بدنبال خوشی و فارق شدن از شر و شور دنیا می گشتند ایجاد شود
>>>
POETRY
قصههایت همه در ظاهر خوب
ابتکاری مرغوب
دست اول همه از یک گفتار
وعدههای سر خرمن بسیار
ولی افسوس که از قوه به فعل
از زمین تا به فلک فاصله است
>>>
STORY
At the intersection he ducked under the gun barrel of a tank and turned right
by Mohammad-Asef Soltanzadeh
Exactly ten minutes after seven. The young man took his eyes off the clock. Dressed and briefcase in hand as every morning, he was ready to leave. He threw a satisfied glance at this room where he felt quite safe. Then the old feeling came back to him, Will he return to his house again? And a heavy sadness gripped his chest. He carefully locked the door behind him and descended the stairwell. If someone asks him
When did you leave the house? what will he say?
>>>
STORY
"O’ you Human!" said the doting female Deev. "Why are you in the world of Deevs? I see you’ve passed through the Forest of the Pestering Paries intact and reached my domain. Obviously your star is shining and your luck is in your hand. Tell me your story. Why have you come here?" The Prince told his story and asked her how he could reach the Orange ‘n’ Torange Orchard. "The Orange ‘n Torange Orchard is in Pariestân on the Mount Qâf," the female Deev said, "a country also known as Shâd-o-kâm (delight and pleasure), the capital of which is the beautiful city of Johar-abâd or Jewel City
>>>
NOVEL
زن همیشه میزبان است و مرد مهمان. پس رعایت حالش را بکن
زمستان به اواسط دی ماه رسیده بود. اوج سرما و برف و باران بود اما در قلب مریم و ستار آتشی بر پا بود. آن دو دوست داشتند خود را فریب بدهند و رابطه ای که میانشان برقرار شده بود را فرایندی گذرا و ناشی از نزدیکی دو جنس مخالف در اوج تنهایی و نیاز به آرامش بود نه یک دلبستگی عمیق و همیشگی. هـر دو می دانستند این پیوند سرانجامی ندارد و پس از پایان عهد و قرار باید توسط خودشان از هم بگسلد
>>>
HAMED
Nikpay is essentially a modern composer with a contemporary social outlook
The American who first sang, “This land is my land,” had a sticker on his guitar that said, “This machine kills fascists.” The great Woody Guthrie is lovingly remembered for singing what was in the heart of the people during a crisis of injustice in his country. Last week I traveled five hundred miles to hear an Iranian musician sing out Iran’s recent anguish in a new song parallel in name and spirit to Guthrie’s historic “This land is my land.” Hamed Nikpay’s setar has no anti-fascist sticker on it, but his green wristband says the same thing as he sings, “I am the owner of this land.”
>>>
STORY
One day he would find the source, and then he would not have to worry about angles
The boy of color rises in the world. He is sleepy, but there is something burning in him right away. There was sleep, and there were dreams, but something from the world he saw yesterday survives past those and tells him to be ready as soon as he awakes. It did not slow down at night, amidst the silence and amidst the darkness, and he did not expect it to. It was the same world after all. It was only night, and he had given up on fearing it and he had given up on believing that it would change anything too
>>>
DREAM
با شادی لباسم را در آوردم. پارچه ی ساخته شده از پر را به تن کردم. سبک شدم
از میان بازوهای دریا که خلیج کوچکی در خشکی برای خود ساخته بود گذشتم.صخره های آویزان، پرده های آسمان را می سابیدند.چکه های پودر شده به روی زمین پاشیده می شدند. درختان سرو، هوای مابین قله های برفی و جنگل های سبز را معطر کرده بودند. ریه ام را از این بوی خوش پر کردم تا برای بقیه ی راه عطر، کم نیاورم.قایق باد بانی خودم را به اسکله ی چوبی با گره های کلفت بستم. دریا می رفت که برای ساعت های آتی آشفته شود.محل بستن قایق، جای امنی بود. نگرانی را از خودم دور کردم
>>>
POETRY
هاشور خورده گونه هام، از خراش،
از خط چشم وُ ریمل، در اشک ِ گاز،
پرتاب می کنم هرچه سنگ وُ آجر
بر سر ِ حرّامی ی اسلحه پوش.
زیر گلویم لوله می شود
گلوله
>>>
IRAN
Photo essay: Iran and Iranians
by Roozbeh Feiz (VISTA)
>>>
STORY
The Prince was so mesmerised by the tale that he blurted out what was on his mind
I was sorting eggs on a leaf when I looked out and gazed at the blue palace gilded by the sunset light. Years ago, I had flown down the Mount Qâf and met with the childless Persian Queen on her way back from the Temple of Anahita where she had made a vow and an offering to help her bear a child. I wished her well and handed her three of my golden feathers to be given to her future child on her or his eighteenth birthday. The Queen had vowed to give away honey and cooking oil for charity if she got pregnant. Eventually she bore a boy and named him Mehrbun, but she forgot to make good on her promise
>>>
STORY
از ایستگاه شاه عبدالعظیم که رد شدیم، زنم فهمید که به سوی بهشت زهرا می رویم. اخمایش تو هم رفت
نمیدانم از کی به موضوع طراحی روی سنگ قبرم علاقمند شدم. شاید از زمانی که رفته بودم مجلس ختم یک از آشنایان. خطیبی که صحبت میکرد در آخر اینگونه نتیجه گیری کرد که عزرائیل قبل از آنکه بر کسی ظاهر و وی را قبض روح کند ،به اشکال مختلف با کاندیدای مورد نظر تماس گرفته و به وی تذکر میدهد که خود را آماده رفتن کند. از آن به بعد هر ناشناسی را که در کوچه و خیابان میدیدم و نگاهایمان اندکی به هم گره می خورد ، به یاد حرفهایی می افتادم که آن روز در مسجد شنیده و طرف را عزرائیل در لباس مبدل تصور و به قیافه اش زل میزدم تا ببینم چه پیامی برایم دارد
>>>
NOVEL
شماها چرا اینقدر از پشم خوشتان می آید؟ این پایین هم مانند صورتتان باید با تیغ و تمیزی بیگانه باشد؟
بی کار و بی حوصله خود را بروی مبلی رها کرد و تا نیم ساعت بعد که مریم با چندین بسته خوراکی که بیشتر کنسروهای گوناگون بودند از راه رسید از جای تکان نخورد. هنگام صرف نهار هر دو ساکت بودند. پیدا بود که هیچیک اشتهایی برای خوردن ندارند. با این حال سرانجام ستار سکوت را شکست و گفت: "آپارتمان خیلی بزرگی است". مریم بی آنکه به او نگاه کند تنها با تکان سر به او پاسخ داد. ستار ادمه داد: "آنجا، در آن اتاق، روی آن میز، در آن عکس تو و سه نفر دیگر." مریم ناگهان سر بلند کرد و با نگاهی سرشار از خشم به مرد جوان نگریست بطوری که او بی درنگ شروع کرد به توضیح دادن .
>>>
POETRY
My dear when you pour on me
Your kisses,
Watch out!
You will drown in my tears!
>>>
POETRY
You might think I've gone mad.
You would be of course right.
What she did to me
in those three flashbacks
altered forever my world.
>>>
NOVEL
سه نفر را برای دل خودت کشتی، سه نفر را هم باید برای دل من بکشی
لجبازی موتور امشب از نوع دیگری بود. این وسیله که تا امشب بیمار بود گویا همین امشب هم مرده بود. یک لحظه بیاد اتومبیل حاج آقا افتاد که بی صاحب درون ویلا مانده بود. می توانست پانصد متر راه آمده را باز گردد و آن را تصاحب کند. حداقل تا رسیدن به شهر و رهایی از این مکان شوم. اما برای روشن کردن و به راه انداختن آن نیاز به سویچ داشت و سویچ ماشین یقینا نزد حاج آقا بود. حاضر بود هزار سال در آنجا بماند اما دوباره پا به درون آن اتاق نگذارد و آن جنازه ها را مجددا نبيند.
>>>
POETRY
مادران داغدار
انگشتان پیروزی
در هوا میرقصاندند
و ما نشان میدادیم که میتوانیم
دستان خود را گره کنیم
>>>