EXHIBITION
A collective narrative of Tehran in an art show
One day, strolling down the streets of Tehran, I noticed that somethings are near and somethings are far. Big deal, I said to myself. Everybody knows there is a here and a there. But why did this thought feel like a find? Why was I inspired by it as though I had just heard a Hafez verse? For some reason, I felt compelled to give life to the sensation so that it can trot out on its own and share itself with other people? Fortunately, I am a Hafez of sorts myself. I work in a different medium, photographs that hang in a gallery instead of verses written in a book
>>>
POETRY
If you go to the Netherlands
Visit The Hague court of Justice.
On a rainy night
Linger at its closed gate
And look through the iron rods:
There, in that lighted building
Across the rain-laden trees,
An old man stood
>>>
IRANIANS
مقایسه ای کوتاه بین ایرانیان و آمریکاییان
by Ali Alavi
ما ایرانیان عزیز که در اقصی نقاط دنیا سکنی گزیده ایم با آشنایی با جوامع غربی و نوع نگاه آنان به زندگی – توانسته ایم به عرصه های جدیدی دسترسی پیدا کنیم. بخشی از هم وطنان ما در ایران هم توانسته اند به بخشهای سرگرم کننده زندگی غربی مانند فیلم و سریال ها (از طریق دی وی دی دوبله شده و نه با تماشای کانالهای ماهواره ای انگلیسی زبان و دیگر زبانها) و شوهای رقص و غیره آشنا شوند بی آنکه بتوانند در آن کشور ها زندگی کرده و نوع زندگی اجتماعی و سیاسی آن کشور های دموکراتیک را تجربه کرده و حتی با آن نوع نگاه آشنا شوند
>>>
STORY
"با پرداخت فقط چند دلار در ماه شما را بيمه عمر خواهيم کرد."
با نگاهى حيرت زده داشت بيرون را نگاه ميکرد. همه چيز اين کشور با جايى که بزرگ شده بود متفاوت بود. خيابان پر از جمعيت بود. هزاران پسر و دختر همسن و سال خودش در دايره هاى کوچک دور هم جمع شده و با شور و هيجان باهم بحث ميکردند. بعضى ها پلاکارد دست گرفته بودند و در هوا تکان ميدادند. سرها بالا پايين ميرفت و دستها مثل خنجر هوا را ميشکافت. در عمرش اين همه آدم عصبانى يکجا نديده بود. فکر کرد،"چه چيزى ميتونه مردم را تا اين حد ناراحت کنه؟" فارسى را با لهجه آمريکايى حرف ميزد ولى خواندن فارسى را بلد نبود هرچند حروف را تشخيص ميداد.
>>>
POETRY
O’ Shoppers
Words are cheap.
If everything else is expensive,
Words are cheap.
I know it out of experience.
I am assigned to write an essay
>>>
IRAN
وقتی به مخالفین دولت رنگ سبز مالیدند درواقع کلاه بزرگی سرمان رفت
در این گذر اگر از اندک اشکالاتی که در پایین تشریح میگردد چشم پوشی کنیم، بقیه خاطرات سفرخوب بودند و بعدا درمیان خواهیم گذاشت. فقظ خواستم فردا دوستان نیایند گله کنند و بگویند "تو که میدونستی چرا واسه ما نگفتی." در طول سالها زندگی درامریکا من فقط یکبار به ایران رفتم که آنهم سی و دو سال پیش بود و سرانجام امسال با تشویق دوستان و فامیل مصمم شدم دیداری از وطن تازه کنم. لذا چند ماه قبل چمدان را بستم و با شوق فراوان و پس از انجام امور تجدید گذرنامه و سایر کارهای مربوطه عازم ایران شدم.
>>>
STORY
Define respectable! Define honor! Define it in the city of Tehran.
He is heavy; God - he is heavy. Panting and thrusting; he finally reaches his climax. The ripples pulsate all over him just as the sweat drips off his jowls, landing, one drop at a time, on my left shoulder. He lets out a sigh. Then almost instantly, he regains his composure and gives me a shy look. I reach below and snake my hand in between us until I arrive at the base of his penis. I hold on to the edge of the condom and gently ease him out. He rolls over and away from me, and drops into a slumber almost immediately. I look at the clock on the bedside table; that was a 20-minute straight screw
>>>
POETRY
دختری با مانتوی کوتاه
چابک از نردهها بالا میرود...
...و به ناگاه بر گردهٔ جهان میایستد
یک سر و گردنی بلند تر از همه
چونان بلند که باد در اوج، روسریاش را با خود میبرد
و ابر و باران و مه در موهایش میپیچد
>>>
POETRY
پاییز برگ های مرا در کوچه های سرد صبح پهن می کند
تو نگاه می کنی
و انتظار می کشی
اما روزی
شعر هایم
دیوارهای شهر/ موسیقی خانه تو را فتح می کنند
>>>
DRESSED-UP
Photo essay: Halloween in San Francisco
by
Sid Sarshar >>>
LIFE
Around me were baseball fields and a town and America
It wasn't the game itself. I used to go down to the baseball fields near my house in the summers with my bat and a few balls, usually in the mornings when it was still cool and foggy. I wasn't planning on trying out for any team. I didn't even have a group of friends to get together for a game later in the day. But I liked the way the ball flew off my bat when I hit it right, and I was just trying to be a part of what was around me
>>>
STORY
نه باغ وحش، نه زندان و نه بازگشت به وطن، هيچکدام براى من آينده خوشى نيستند
بيصبرانه براى فرار از مملکت روزشمارى ميکردم. يک چمدان هم خريدم ولى من يک لا قبا که چيزى نداشتم با خود به خارج ببرم جز يک مشت خاطرات که همه آنها در رژيم جديد غيرقانونى اعلام شده بودند. اين بود که روزهاى اخر بعضى از خاطراتم را ماهرانه لابلاى جورابهاى کثيف مخفى کردم. چند تايى را قاطى شامپو کردم و دو سه تا را هم چپاندم تو يکشيشه ادکلن فرانسوى و همه را ترو تميز تو چمدان جا دادم
>>>
POETRY
by Azadeh Davachi
Guantanamo or Evin
They are only words
That pass through the
Incomplete understanding of geraniums
You must dance
Until the final act
When someone says 'Cut'
But you will not finish
>>>
WOMEN
"The Glass House" shows disadvantaged girls’ passion to live and find hope
The Glass House (Fictionville, 2009) is an amazing movie reveals what goes on at Omid-e-Mehr center in Tehran, Iran. Founded by Marjaneh Halati, Omid-e-Mehr, or “Hope for Kindness”, is a non-profit organization helping disadvantaged young women of Iran to get back on their feet and learn the right skills to independently function in the society. As painful as it may sound, this movie was not about the pain these young women go through, although the story evolves around their problems and challenges
>>>
STORY
نسل جدید تصمیم گرفته اند عوض سفارت آمریکا در مقابل سفارت روسیه تظاهرات انجام دهند
سالها قبل، پدرو خیلی از سرودهای انقلابی را با حرارت می خواند و باعث جلب جوانان روستائی به ارتش چریکی تازه تاسیس ما می شد که با دولت مرکزی می جنگیدیم و قصد داشتیم حکومت طرفدار آمریکا را سرنگون و ایندولند رابه بهشتی در آمریکای لاتین و حوزه دریای کارائیب تبدیل کنیم. ما می خواستیم ملت ما "مثل" مردم شوروی در رفاه و آزادی باشند (آن موقع نمی دانستیم که آنها چقدر بدبخت و فلک زده اند). حالا اوضاع کلی فرق کرده است. پدرو دچار فراموشی شده و تا یک سطر از سرودی را می خواند دیگر بقیه را از یاد می برد. وقتی مرادر حال تفکر می بیند، زود می فهمد که نگران آینده انقلاب ایندولند هستم
>>>
POETRY
اوستا اين كتاب كهنه ديروز
پر از آموزه هاي روزگار آتش افروزي است
و اكنون اين سكوتش
خواب آرامش
نيرنگ فراموشي است
شرنگ عهد خاموشي است
>>>
STORY
When I left the Prince's palace carrying a bag of silver coins from the Queen, I shifted back to the shape of the Luminous Old Woman and headed home to my beloved daughter, Torange. The Queen and her consort were puzzled as to who could make an amulet mirror chain and where they could find such a person. They sent the town crier to the snowy streets and alleys and tea-houses to announce that whoever knew how to make a pure mirror chain was invited to make one for the Prince and receive a generous reward
>>>
POETRY
As I braked, I saw a lion
jump into that window.
Just like a car wash scene,
its mane pressed on the glass.
It was both agile and mad.
With an unbelievable power
It shook the car from side to side
>>>