LOSS

کوچه های بی عبور

اجازه بده امشب دعا کنم که پیدایت بکنم

11-Mar-2009 (4 comments)
باید ترا پیدا کنم تا قبل از اینکه دیر بشود! باید گردش بالهای ذهنم را روغن کاری کنم تا به وقت گردش ملخک های بادبان کاغذی ام به سائیدگی دچار نشوم .باید قبل از اینکه گم ات می کردم خوب فکر می کردم تا به وقت گشتن سوراخ و سنبه های راه رفته ات پیدا و ناپیدا نشود دست و دلم. باید محکم بغلت می کردم و نمی گذاشتم از کف انگشت هایم بلغزی و مثل آب در کف ماسه ای فرو بروی و نشانه های خشک شدنت هم معلوم نشود بر دست های خاک- ماسه های من! خوب یادم مانده که وقتی در ورای خاک - ماسه های نرم دست هایت را رها کردم لحظه ای به آسمان نگاه کردم و خدای مهربان حتی نگاهم نکر>>>

POETRY

کارت معافی
11-Mar-2009 (2 comments)
اسم و
      نام فامیل را می خواند
بی مقدمه
       نام پدر
       زمزمه می شود
و با امضای  سرهنگ وظیفه
                  نستعلیق
     معاف می شوم >>>

POETRY

وای
11-Mar-2009 (4 comments)
مثال شکوفه ای
مستانه زعطر زندگی
در گردباد زمان پرپر زده ام.
مثال رستمی
سر گشته ز هفتخوان جهان
بی ریا و با توان جان باخته ام. >>>

STORY

گنج هارون

از مجموعه "ماجراهای عجیب"

10-Mar-2009 (6 comments)
به آبادی نزدیکتر شدیم. هوا خنک بود. هر دو کاپشن مشکی به تن داشتیم. نقابهای مشکی تا روی بینی هایمان را پوشانده بود و چشمهایمان از سوراخهای نقاب بیرون زده بود. در سیاهی شب محو بودیم. کوله پشتی وسائل مورد نیاز دست رضا بود. وسائل فلزی را در کوله پشتی با دقت میان پارچه پیچانده بود تا بهم نخورند. رضا ایستاد و به طرف من برگشت. به او رسیدم. زیر لب گفت: " دیگه چیزی نمونده..." دست راستم تو جیبم بود. به آرامی تپانچه را لمس کردم. سرد بود. از پهلو به صورت رضا نگاه کردم. تو سیاهی شب نیمرخش مثل شبح بود، شبحی که ماسکی سیاه به صورت داشت. ریشهای جو گندمیش از کنار نقاب بیرون زده بود و گاهی برق می زد. دوباره راه افتاد. دنبالش رفتم. کم کم به آبادی رسیدیم. قرار بود نیم ساعتی زیر درخت بزرگ نارون بیرون آبادی منتظر بمانیم تا ساعتی از نیمه شب بگذرد، بعد عملیات را شروع کنیم>>>

FADAIYAN

هنوز هم وقت دانستن حقيقت نيست؟

اعاده‌ي حيثيت از فراموش‌شدگان تاريخ

10-Mar-2009 (6 comments)
نوشته‌ي پرخاشگرانه و افترازننده‌ی اخير فريبرز سنجري عليه خسرو شاکري در سايت‌هاي اينترنتي به بهانه‌ي دفاع از چريک‌هاي فدائي در دوره‌ي شاه انگيزه‌ي نوشتن اين گفتار کوتاه‌ شد.‌ از آنجا که افتخار دوستي و همکاري با خسرو شاکري استاد ممتاز تاريخ و تاريخ‌شناس چپ ايران را داشته و دارم و در آماده کردن کتابي که سببِ برخوردِ خشونت‌بار و حذفي سنجري شده ــ يعني کتاب هشت نامه به چريک‌هاي فدائي خلق (به همت خسرو شاکري؛ تهران:‌ نشر ني، 1386) ــ با آقاي شاکري همکاري کرده‌ام و «پيش‌واژه‌اي» هم بر آن کتاب نوشته‌ام، لازم مي‌دانم يکي دو نکته را در مورد موضوعِ جنجالي تصفيه‌هاي درون‌گروهي فدائيان بگويم. افزون بر اين، بايد بگويم به باور من، نوشته‌هاي عصبي و ايدئولوژيک، مانند «افشاگري» سنجري شايسته‌ي پاسخدهي نيستند، و اين نوشته نيز پاسخي به اتهام‌زني‌ها و پرخاشگري‌هاي ایشان نيست.>>>

POETRY

   باران سبک صبحگاهی
10-Mar-2009 (5 comments)
می بارد به روی شکوفه ها
  بارانی پر از راز, از ناگفته گفته ها
  چه نجیب است این باران , چه مهربان
  رنگ بخشد و شادی به هر فرد , هر زمان
  آن چنان ساکت است باران که پرنده ها
  فراموش کرده وجودش , چقدر شلوغی می کنند
  آنچنان آهسته باران می رود که تو با گام چندین
  می توانی راحت بگذاریش در دام سنگین >>>

SWIMMING

شنا

وقتی توی اتاق خوابم جلوی آینه رختامو می کندم که مایومو بپوشم، تو آینه دیدمش

08-Mar-2009 (40 comments)
شنبه صبح وقتی داشتم ناهار درست می کردم، افشین زنگ زد و گفت سرما خورده نمیتونه بیاد. گفتم "تو چله’ تابستون چه وقت سرماخوردگیه، طفلکی!" سر ظهر آمد. پسر بیست و پنج شش ساله’ خوش قد و بالایی بود و موهاشو پشت سرش دمب اسبی کرده بود. نهار آوردم. یک پارچ سانگریای خوشرنگ و خوشمزه هم درست کرده بودم که با هم می خوردیم و گپ میزدیم. صحبتمان بعد از نهار به خانواده اش و تحصیلش کشید. دانشجوی دکترا بود. تعجب کردم. گفتم حتما خیلی باهوشی! لبخند خجولی زد. نمیدونم چرا شیطون رفته بود زیر پوستم و دلم می خواست سر بسرش بذارم. پرسید "افشین خان نمیان؟" تازه یادم افتاد بهش بگم افشین سرما خورده. یادم آمد بهش گفته بودم میتونه بره استخر. گفتم "دلت می خواد بری شنا؟" گفت "تنهایی؟ نه." گفتم "باشه منم باهات میام." >>>

DESIRE

 غنچه

خدای من! یک شاخه ی باز نشده " رُز "، یک غنچه زیبا در آستانه درایستاده بود

06-Mar-2009 (7 comments)
وقتی برادربزرگم ازدواج کرد، شانزده هفده سالش بود. این را از بزرگ تر ها که با هم حرف می زدند متوجه شدم. اما بزرگتر نشان می داد. "...عباس، این پسر شانزده هفده سالش بیشتر نیست، چطورداری زیر بارزن گرفتنش می روی؟ " و عباس که پدر من هم بود، بیشتر مواقع جوابی نمی داد. ولی یکی دو بار شنیدم که گفت" " ...چکار کنم، شاشش کف کرده...اگر برایش زن نگیرم می ترسم مریض بشود..." تا مدت ها نمی دانستم که چرا اگر زن نگیرد مریض میشود. یک بار دیگر که باز دراین مورد صحبت میکردند، حاج آقا صابونچی، گفت: " اوس عباس، مریض میشه چیه؟ مگه همه جوون هائی که زن ندارن مریض میشن؟ " و پدرم گفت تو شهر ما " دوب " اش پر از خانم هائی است که یک از یک خوشکل ترند و خیلیا شون هم مریضند...حاجی می ترسم سوزاک بگیرد " با اینکه شنیدم بیماری که پدر ازش می ترسد " سوزاک " است>>>

POETRY

روزمرّگی
06-Mar-2009 (4 comments)
می ترسم که روزی
روزمرّگی
ِجرمی شود بر دندان سفیدِ لذّت
و نتوانم حتی لقمه ای عشق هضم کنم
واگرجرعه ای احساس بنوشم
سرفه ام بگیرد >>>

IDEAS

سركوب نواندیشان

تبلیغات حكومتی علیه نواندیشان دینی

04-Mar-2009 (7 comments)
كم نیستند شیعیان اندیشمندی كه صرفا به دلیل این كه قرائت دیگری از مذهب ارائه كرده‌اند مورد خشم و غضب مقامات حاكم قرار گرفته‌اند و حتا با خطر اعدام مواجه شده‌اند. در سال‌های اخیر كه یك قرائت قشری امام زمانی بر حكومت مسلط شده، دامنه این تعقیب‌ها و فشارها گسترش یافته است. از جمله، در روزهای اخیر سخنان هاشم آغاجری و محمد مجتهد شبستری باعث آن شده كه غوغاگران باز داد وا اسلاما سر دهند و چماق تكفیر و ارتداد را بر سر آنان بكوبند. یك بار آغاجری در گذشته به دلیل ابراز اندیشه‌هایش تا مرز خطر اعدام پیش رفته بود. اكنون نیز نباید این غوغاها را دست كم گرفت، و باید از آزادی‌ اندیشه در قالب‌های مذهبی‌ نیز، هم چون آزادی اندیشه در كل، دفاع كرد.>>>

POETS

 مرگ و زندگی

در شعر پروین و فروغ...

04-Mar-2009 (9 comments)
این نوشته مقایسه ایست بین چند شعر از پروین اعتصامی (۱۹٠۷ – ۱۹۴۱) و فروغ فرّخ زاد ( ۱۹۳۵- ۱۹۶۷) در بارۀ مرگ و زندگی. پروین و فروغ دو شاعر زن ایرانی هستند که اوّلی حدود ربع قرن زودتر از دوّمی می زیسته است. یعنی فروغ ۶ ساله بوده که پروین از این محنت گاه جان بدر می کند. ولی همین ربع قرن فاصله ، تحوّلاتی در اشعار فروغ بوجود آورده که آن را از جمیع جهات از شعر پروین متمایز و متفاوت کرده است. در زیر به این تفاوتها از دریچۀ چشم و برخورد آن دو به مرگ و زندگی می پردازیم. به این شعر از فروغ توجّه کنید:>>>

WOMEN

بازی در بازی

چه نقشهایی پیش از تولد ما، برای ما تعیین شده است؟

02-Mar-2009 (5 comments)
به تاریخ زندگی ام که نگاه می کنم این زن را می بینم که "من را" — اگرچه نه هستی مرا — بازی کرده است. در یک صحنه او با یک سینی چای به اتاقی که پر از مهمان است وارد می شود و اول چای را جلوی مردها می گیرد و بعد جلوی زنها و بچه هایشان. این زن فکر می کند این جریان طبیعی بازی است چون همیشه اینطور بوده؛ زنهایی که او دیده ران مرغ را جدا کرده اند و اول توی بشقاب پدر گذاشته اند و عاشوراها و یا مراسم غدیری در خانه عمویش همیشه اول به مردها در اتاق دیگر غذا داده اند و بعد آورده اند این یکی سالن جایی که دختر بچه ها از گرسنگی بی تاب شده بودند و زنها از گرما هی خودشان را باد می زدند. و در صحنه ای دیگر این زن تا هنوز غذا تمام نشده و لقمه از گلویش پایین نرفته همراه دختربچه ها و زن های دیگر تند بلند می شود تا سفره را جمع کند در حالی که پسرها و مردها کون خیزه می روند و از سفره عقب می نشینند و منتظرند که چایی و میو ه شان را بیاورند.>>>

POETRY

از شب و جیرجیرک ها و....
02-Mar-2009 (one comment)
هزاران هزار
جیرجیرک ِ خواننده
حجم شب را می درند
و پوست قیرین و برّاق ِ آنرا
با ارکستر ِ صداهای خود
تا بی نهایت
جر می دهند >>>

SECULARISM

 جامعهء مدنی يا جامعهء سکولار؟

ضرورت برقراری سکولاريسم بعنوان پيش شرط رسيدن به جامعهء مدنی

28-Feb-2009 (8 comments)
در پی حدوث انقلاب 57 و تبديل شدن حاکميت ايران به استبداد مطلقهء مذهبی و برقراری سلطهء شرع بر جامعه، و ظاهراٌ بمنظور کوشش برای درک موانع رشد دموکراسی در ايران، يکی از مفهوم های کهن علم سياست که در دههء دوم انقلاب بشدت مطرح شده و مورد بحث متفکران ايرانی قرار گرفت مفهوم «جامعهء مدنی» بود. ما اوج سلطء فکری اين «گفتمان» را در انتخابات دوم خرداد 1376 و بقدرت رسيدن «اصلاح طلبان خودی» مشاهده کرديم. در واقع، دههء 1370 را می توان دههء پيدايش مفهوم سحرآميزی به نام «جامعهء مدنی» دانست که قرار بود پاسخگوی همهء حرمان ها و شکست ها و براندازندهء همهء موانع استقرار دموکراسی باشد. >>>

STORY

نگاهی به درون

فصل سوم رمان "شام با کارولین"

28-Feb-2009 (3 comments)
آشفته ام، در هم ریخته، و مثل کسی که پول زیادی را گم کرده باشد، مرتب سوراخ سُنبه های مغزم را می گردم. می دانم که خودم بانی بودم، و فقط بخاطر یک پُز و یک اَدا، که نه، نباید زود وا داد. باید مقاوم بود. باید طرف را اگر تشنه هم هست تشنه تر کرد، رهایش کردم. و شاید بیشتر به خاطر خودش بود که نمی خواستم گرفتار من بشود که فکر می کردم وصله مناسبی نیستم. و راستش بیشتر بخاطر کم شهامتی خودم بود. مردی بزدل که از عشق و از زندگی فرار کرد. این همه واهمه برای چی و از چی بود؟ و...باختم. من از آن آدم هائی هستم که اگر شانس هم در بزند، نه تنها گوش سنگینی دارم، که حتمن سرشاراز کندی هم هستم. و حالا پریشانی دائم خورده است دست افسردگی گه گاه و دارد کلافه ام می کند>>>

FACEBOOK