STORY
سپاه ساسانی وارد سرزمین ماد شده بود. تا چشم کار می کرد کوه بود و کوه. اینجا دنیای کوهستان بود. طبیعت افسونی خاص داشت. عظمت حرکت لشکرهای در حال گذر از میان کوه های عظیم بی حرکت به مانند عبور صفوف مورچه ها از میان کپه های خاک بود. همه چیز اینجا با تیسپون و دشتهای گسترده اطراف آن تفاوت داشت. ژولیو مطالب زیادی درباره ی قلب سرزمین ایران شنیده بود اما حالا داشت با چشمهایش خیلی چیزها را می دید
>>>
STORY
در همین زمان که بسیاری خوابیده اند بسیاری هم بیدارند
ژولیو دیگر برده خطاب نمی شد. ماه آفرید حالا او را پسر می نامید. ژولیو آرزو می کرد دختر جوان او را به نام صدا کند هر چند این آرزو را یک رویای دور از واقعیت می پنداشت. شاهزاده خانم آرام گام برداشت و چرخی در اتاق زد. سپس دوباره بسوی جوان ملتهب بازگشته روبرویش ایستاد. دختر جوان با نگاهی آرام و وسوسه کننده به ژولیو می نگریست. گویی با نگاهش او را نوازش می کرد. آهسته گفت: دوست دارم به روم بروم! تو حاضری مرا به روم ببری؟!
>>>
POETRY
من ابرم
ابری که در غیاب تو سیاه شد
خانه تو را می جوید
تا بر آن ببارد
>>>
1968
On the cover of my favorite magazine
by
Monda >>>
BOOK
The mixed voices in this book convey a warning for the future
by Shahram Khosravi
This book is the outgrowth of my own ‘embodied experience of borders’, of ethnographic fieldwork among undocumented migrants between 2004 and 2008, and of teaching courses on irregular migration and the anthropology of borders. It also emerges from my activities outside academia: freelance journalism, helping arrange events such as film festivals about border crossing, and volunteer work for NGOs helping failed asylum seekers and undocumented migrants in Sweden. In my years as an anthropologist, I have been astonished at how my informants’ experiences overlapped, confirmed, completed, and recalled my own experiences of borders
>>>
STORY
افسانه را از واقعیت رنگ خواهم زد
خورشید بر بام آسمان جای گرفته بود. زنی در سایه درختی نشسته گریه می کرد. مرد از تاَثر به هم آمد. سوی زن رفت و نشست: گریه ات از چیست زن؟ این مویۀ غمناک آواز کدامین غم درون قلب تنگ یک زن تنهاست. زن چشمهای به اشک نشسته اش را به مرد دوخت: اگر شوی من بود این چنین غم را به قلب من نمی افکند. دیروز گاو را هم فروخت و به شهر رفت. عیاش مردی است
>>>
STORY
آه این سگها... روم را همین ها تباه کردند و حالا نوبت ایران است
ژولیو در بخش بیرونی ایوان کاخ جاماسپ منتظر ایستاده بود تا شاهزاده او را به حضور بپذیرد. با آنکه سراپا خیس بود اما احساس سرما نمی کرد. بجز صدای بارش باران صدایی به گوش نمی رسید. ژولیو در آن فضای خلوت و آرام به ریزش باران و برخورد قطرات آب با زمین خیره شده و در افکار خود شناور بود که ناگهان آذرخشی سهمگین اندیشه هایش را از هم گسست. متعاقب آن چند آذرخش دیگر هم آسمان را که با ابرهای سیاه پوشیده شده بود روشن ساختند
>>>
POETRY
I don’t know exactly what life is
A hollow recurrence perhaps
But death is a decayed reminiscence
“Live as if you’ll die tomorrow”
This advice I took to heart all along
A precarious life I lived
Erratic behavior, whimsical in my thoughts
>>>
BARCELONA
Photo essay: Gaudí's miraculous Sagrada Família
by
Jahanshah Javid >>>
LIFE
Iranians in America looking at a fruit tree are in Iran, that's all
At any given time, if there is someone in America looking at a neighbor's fruit tree with a look that suggests that American notions of private property do not apply to fruit, there is a good chance that person is Iranian. There is a good chance that they were walking along when the reality of pears or apples or figs hit them in a way to make them stop and look at the tree and see who they are. If they were to eat of that fruit, they would be eating of themselves. It is difficult to see how there would be something criminal in that
>>>
POETRY
Reading over and over
the story of how
you barely escaped
destruction,
>>>
STORY
شاید در تمام سرزمین پارس هیچ برده ای به اندازه ی او از آزادی برخوردار نبود
آسمان آبی و روشن بود. حتی تکه ای ابر هم آن بالا دیده نمی شد. چنین روزهایی در زمستان کمیاب بودند. روزهایی که می شد زیر آفتاب روی زمین داراز کشید و پرواز پرندگان را تماشا کرد. پنج سال پیش بود که امپراطور یولیانوس تصمیم گرفت اسکندری دیگر شود و دوباره تاریخ را دگرگون کند. اما فراموش کرده بود پیش از او بسیاری دیگر هم برای این کار از جا جنبیده ولی موفق به پیمودن نیمی از راه آن مقدونی بزرگ هم نشده بودند.
>>>
POETRY
نیامدی تا در کنار من باشی
تا نگاه در نگاهت سفر دهم
سر بر شانه های مطیعت بگذارم
در پناهگاه آغوشت خود را گرم کنم
نیامدی تا حضورت انتهایی باشد بر این شب بی پایان
>>>
STORY
مهم این بود که مشخصات قوم جدیدی که قرار است حاکم شوند چیست؟
تحقیقات دریانی نشان میداد که تنها چند ماه قبل از ترور ناصرالدین شاه، در 28 فوریه سال 1896 کسوفی کلی روی داده بود و منجمان به شاه اخطار کرده بودند که روزهای خوشی در انتظارش نیست. در دوم ماه می همان سال ناصرالدین شاه در شاه عبدالعظیم ترور شد و پیشبینی منجمان به حقیقت پیوست. عمده مشغولیت ذهنی دریانی این بود که بعد از کسوف تابستان ، چه قومی به حکومت خواهند رسید و چه کار ها خواهند کرد
>>>
REVIEW
Book looks at sociopolitical landscape in twenty-first-century Iran
According to the back cover blurb, this book collects in one place the results of field work and insights of "both internationally renowned Iranian scholars and rising young Iranian academics ... As evident from the two chapters discussed in depth, the chapters in this volume vary greatly in their objectivity, completeness, and relevance. Nevertheless, this book is a head-and-shoulder above similar volumes published in recent years about the sociopolitical landscape in the twenty-first-century Iran. I highly recommend it to anyone interested in learning about social and political issues in today's Iran
>>>
POETRY
این کافه به دستان من رشک می ورزد
غذای سوخته می دهد
آبجوی خوبی ندارد
صندلی هایش مرا لق می کنند
خرده های شکر روی میزهایش
تراشیده از مجسمه قهرمانی است ناکام
>>>