Poetry

حماسه حلاج

آتش سوزان و بهشت برین
هردو یکی بود بر این نازنین

در نظرش ذره چو خورشید بود
مرده او زنده جاوید بود >>>

نسیم

ژرفای قلبم
رمزِ تبسّمِ نسیم
پیامی پنهان
میان پیچ پیچِ گیسوانِ موج >>>

دیدار خمینی

پدرم هیچگاه به ما نگفت
که خمینی به دیدارش آمده
به درمان دردی، در سال های دور
وقتی که خمینی فقط یک “خمینی” بود
و هنوز جانشین خدا نشده بود.
>>>

آن رفته

بامدادن که نسیم
‫بوی غمگین تو را می آرد
‫مرغکی با پر و بال خونین
‫از افق های غریب هستی میگذرد >>>

The wheel

Now there's the buzz
the buzz I've been waiting for.
My feelings ebb and flow
with your measured words
following, on a rope taut
to this vertiginous height
from the old ballroom
>>>

مزامیر عشق

سوختم از آتش این اشتیاق
 سوختم از لذت این احتراق

 باز بسوزان همه سر تا سرم
 باد بده مانده خاکسترم
>>>

Forgotten Poet

For most of her tragically short life, Ksenia Nekrasova lived in abject poverty without even a bed to call her own, totally dependent on the generosity of friends. She published only one slim volume of poems during her lifetime. Derided and dismissed by most of her contemporaries, she enriched the lives of a whole generation of poets in ways which only later (after her death) bore the indelible signature of her unique vision>>>

بهار در آیینه شب

بهاری که سبز بود
بارمصیبتی بر دوش
ازکوچه باغهای خاطرمان بگذشت
من و تو ماندیم و بی‌ حاصلی عشق
>>>

What do you do?!

What do you do when the tally of sunshine
is burning your skin with the heat of the moment;
piercing through your most inner parts?!
What do you do when the shadow of death>>>

هنوز ها

شعری نگفته دارم
امشب که شب نمی شود
شعری برای آنها
که پرت شدند:
>>>

ناتمام

هنوز ذهنِ برگ
نمیداند چیست این خطِ ناتمام
لرزه لرزهُ نور دررگم , خندهُ من , راز پیچیدنِ زرد و سرخ و نارنجی
لحظهُ التماس در شتابِ رنگ
قرمز بی پروای
لبم
>>>

موقتی

وقتی که رویا

در سیاهچال حقیقت در بند شد

عکس آسمان را بر چشم هایت منگنه کن

>>>

رخت شویی

تنها صدای ماشین رختشویی به جا می ماند
و رخت های من و تو
از یادهای خوشبوی شبانه تهی می شوند:
از بوی هیزم و نمناکی علف
از لکه های شراب روی پیراهن تو
و سرخی تمشک بر سرآستین من >>>

مناظره عقل و عشق

گفتند تو را ترک کنم با دل و جانم
نام تو دگر بار نیارم به زبانم
دیدم که جهان بی تو نیارزد که بمانم
گفتم نتوانم... نتوانم... نتوانم
>>>

Fairytale

In Nineteen Seventy Four
in a dilapidated highrise
across the Zahara cemetery
we held our yearly seance.
>>>